قصه بگم؟
بستنی زمستونی؟
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول/ مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول*
*سعدی
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به قهر برانی کجا شود مغلول*
که بودی اندر عهد
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد/به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گرچه بیوفا یاری/هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناه خودست ار ملامت تو برم/که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
سعدی
گلاب منظورش بود
یه دفعهم داشتیم بعد از غذا یه دسری میخوردیم، یهو برگشت گفت مامان من از اینا درست میکنه ولی توش آبِ گُل میریزه خیلی خوشمزه تر میشه :)))
که شکستهای شکستی*
واقعاً که
لقد کلفت مالم اقو حملا و مالی حیله غیر احتمالی
میگه ینی وادارم کردی به تحمل آنچه در توانم نبود و جز تحمل چارهایام نبود...
باز هم سعدی
مصائبی که هس به هر حال
انقدر رفت رو اعصابم همونجا وسط راه پله بیمارستان نصف شب یه جوری سرش داد زدم دعواش کردم رید به خودش گفت آروم باش بیا فراموش کنیم چه اتفاقی افتاده و از نو شروع کنیم منم گفتم باشه ولی خب چرا عاقل کند کاری که بعدش اینجور بیفتد به گهخوری؟ من اصلاً کلاً کاری با کسی ندارم مگر اینکه کسی با من کار داشته باشه. انقدرم همه چی برام بیاهمیته که هر کی هر زری بزنه از این گوش میشنوم از اون گوش فلان. عادتم ندارم به کسی توضیح یا جواب بدم. چون کارمم درست انجام میدم پیش هم نمیاد که لازم باشه. در واقع فقط اگه کسی خیلی و به دفعات گه اضافه بخوره و انقدر بی نهایت بره رو اعصابم جوابشو میدم و خب باید بهش تبریک گفت چون اون شب آندریاس عن دماغ موفق شد منو به این مرحله برسونه و برای من که فرقی نداره ولی متعاقباً خودش الان بعد از دو ماه و خوردهای هنوز هر جا میره بچهها پش سرش پچ پچ میکنن و ریزریز میخندن و از خنک شدن دلشون میگن که شری چطور دهنشو سرویس کرده. دلمم براش میسوزه حالا، ولی چارهای نداشتم واقعاً. چیزی بهش نمیگفتم باید منتظر عواقبش میبودم و میبودن.