قصه

یه بارم سرحال باشم براتون قصه‌های سارای، بنوشه، اصلی، شاره، اولدوز، ساری گلین، نگار، خدابس، هانی و... رو میگم. شاید بعدشم یهو سر ذوق اومدم و حتی لیلی و شیرین و فرخ‌لقا، منیژه و تهمینه و رودابه، میترا، آزاده، گلچهر، زهره و عذرا و همای، ویس و ... رو هم  گفتم براتون. 

قصه بگم؟

اون تصادف وحشتناک باعث شد تا شیش ماه بعد از مرخص شدنش از بیمارستان همچنان درگیر و گرفتار ویلچرش باشه و با یأسی توام با امید یا برعکس، هر روز از نو برای زنده موندن و دوباره ایستادن با سرنوشتش دست و پنجه نرم کنه. توی این شیش ماه وقتیایی که احساس مفلوک و مفلوج شدن خیلی بهش فشار میاورد پناه میبرد به پنجره بزرگ اتاقش. پنجره رو تا ته باز میکرد، ویلچرشو صاف کنار تختش بغل پنجره پارک میکرد،  یه طرف صورتشو تکیه میداد به قاب پنجره. بعد شروع میکرد پشت هم هی سیگاراشو روشن کردن و در حالی که سعی میکرد خودشو توو هیاهوی مردمِ توی کوچه و ماشینای توو خیابون گم کنه، سیگاراشو چس دود میکرد. 
میگفت یه روز که داشتم کوچه رو تماشا میکردم دیدم که نرسیده به درشون سیگارشو خاموش کرد، رسید به در خونه، بدون اینکه زنگ بزنه نشست دم در. چمیدونم شاید نمیخواست با صدای زنگ آرامششو بهم بزنه، گوششو بیازاره یا از کاری که داره میکنه بازش بداره... منتظر موند تا خودش برای گذاشتن آشغال یا غذا دادن به گربه‌ها بیاد بیرون.
هوا نیمه تاریک شد. در باز شد و قامتش میان چارچوب در ظاهر شد.
جلوش زانو زد، انگار با دستاش میخواست ساق پاشو بگیره ولی حتی شلوارشم لمس نکرد و آروم دستاشو گذاشت رو زمین بغل دمپاییاش و انقدر خم شد که وقتی سعی میکرد به صورتش نگاه کنه باید سرشو انقدر رو به عقب و بالا کج میکرد که انگار میخواد با کسی توی آسمونا حرف بزنه.
همونجور که سرش بالا بود رو به خداش گفت من دوسِت دارم ببخش غلط کردم گه خوردم هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای، هر تصمیمی تو بگیری، هر کاری هر رفتاری تو بکنی، من تابع تو ام. من نوکرتم.  من گه میخورم از تو توقع چیزی داشته باشم فقط بذا خاک پات باشم ولی باشم، بذا پیشت باشم. بذا دوسِت داشته باشم. داد بزن، فحش بده، بزن لت و پارم کن، سیاه و کبودم کن، زخمی و زارم کن، بزن استخونامو بشکن، دستتو بذا رو گلوم با تمام زورت فشار بده، کله‌مو بکوب توو دیوار، بزن دماغ و فکمو خورد کن، جف پا بپر رو قفسه سینه‌م، با مشت بکوب توو شیکمم، سیگارتو روم خاموش کن، تیزی چاقوتو رو تنم امتحان کن، نگام کن. بذا باشم. ببخش منو. من خیلی میخوامت. دوسِت دارم. من میمیرم برات. خواهش میکنم...
میگف آشغالا رو گذاشت زمین، سرشو کمی بلند کرد نگاهی به راست و چپش انداخت و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه، رفت توو و درو پشت سرش بست.
توی اون شیش ماهی که خونه بود علاوه بر اینکه نمیتونست بایسته یا پاهاشو حتی کمی تکون بده و به جز دردِ به نظر خودش بی‌نهایتی که در گردن و ستون فقراتش به صورت بی‌وقفه و مدام احساس میکرد، مشکل  بی‌خوابی هم پیدا کرده بود و معمولا تازه دم دمای صبح از زور ضعف و به ضرب قرصای خواب و مسکنای قوی‌ای که میخورد موفق میشد یه چرتی بزنه که اغلب هم یکی دو ساعت بعدش با تداعی و شنیدن صدای یه تصادف کذایی وحشتناک میپرید. 
میگفت مثل هر روز با صدای تصادف از خواب پریدم. صورتمو با بی‌حوصلگی سمت پنجره چرخوندم و غافلگیرانه دیدم که چه برف تندی داره میاد، مثل بچه‌ها و با ذوق گوشه توری پرده رو کنار زدم شاید که سفیدی کوچه رو ببینم...
کوچه یک دست سفید شده بود و فقط کیسه سیاه آشغالی که پسر همسایه دیشب به جای اینکه ببره سر کوچه گذاشته بود دم در، از لای برفا به سفیدی دهن‌کجی میکرد و روی برفی که هنوز و تند میبارید یک رد پایِ رفته بود...


بستنی زمستونی؟

یه وقتم آدم دلش مثل بستنی یخی زیر آفتاب ظهر تابستون کویر، واسه یکی آااااب میشه ولی اون سرش به قهوه‌ش گرمه، بستنیشم لیوانی میخوره و اساساً از غصه‌ی آب شدن بستنیای چوبی درکی نداره.

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول/ مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول*

بیا مغلولم کن من میخوام مغلول دلت باشم لنتی :)))

*سعدی

اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به قهر برانی کجا شود مغلول*

آدم خجالت میکشه بپرسه ولی واقعاً چطور ممکنه دلش تنگ نشه. حتی وانمود کردنشم یاروعه. 

*سعدی

که بودی اندر عهد

یه وقتم آدما یه طوری در گذر زمان عوض میشن که آدم یهو به خودش میاد میبینه اگه اسم یارو رو فاکتور بگیره، داره به خودش و اونی که یه روز انقدر میخواستتش با اینی که الان کنارشه خیانت میکنه و قصه وقتی غم‌انگیزتر میشه که تو میدونی اینی که باهاشی اونی نیس که میخواستی باهاش باشی ولی نه میخوای نه میتونی که بیخیالش ‌شی. اینجا همونجاییه که میشه گفت لعنت به خودم و دلمو عشقشو همه مشتقاتش.

من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد/به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گرچه بی‌وفا یاری/هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناه خودست ار ملامت تو برم/که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
سعدی

گنجیشک لالا 🌜

میگم که...
هیچی.
اِممم...
هیچی.
اِهم...
هیچی.
شب بخیر...

گلاب منظورش بود

یه دفعه‌م داشتیم بعد از غذا یه دسری میخوردیم، یهو برگشت گفت مامان من از اینا درست میکنه ولی توش آبِ گُل میریزه خیلی خوشمزه‌‌‌ تر میشه :)))

:))

میگه تو باید بری یه منطقه‌ی سردخیز! زندگی کنی.

با خود شمام

نه در برابر چشمی، نه غایب از نظری 
نه یاد می کنی از ما، نه میروی از ياد

حافظ

فاجعه

رسانه‌های داخلی که معلوم‌الحالن ولی اوضای گند و افتضاح خبرگزاریا و رسانه‌های فارسی‌زبان خارج از کشورو فقط میشه با یه لغت توصیف کرد: اسف باره آقا. اسف باااااار. از گوینده‌های غالباً بی‌سوادش بگیر تا باقی دم و دسگاهشون. اه اه اه. ملت درمونده‌ی بیچاره‌ای که هستیم ... 
:(

❄️

❄️

هیچی دیگه گف اگه زنش بشم ماه عسل میبرتم اینجا :)) 
گفتم در جریان باشید

که شکسته‌ای شکستی*

یداللهی میگه یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم/ از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم ...
من که البته همیشه دچارت هستم فقط متأسفانه مطمئن نیستم که تو اصلاً یک روز بیایی ولی در عوض مطمئنم که از صبر ویرانم و چشم انتظارتم نیستم...


*بشکستی آن دلی را که شکسته بد زعشقت/ ز چه رو به خویش بالی، که شکسته‌ای شکستی/ داراب افسر

همش پونزده سالش بود

مُرد.

 درون‌ها شرحه شرحه‌ست از دم و داغ جدائی‌ها...


*ا.سایه

واقعاً که

آدم وقتی یکی یه نفرو واقعاً دوست داره، هر بار با کمال میل و اصن بیمناسبت حتی، دلش میخواد بهش هدیه بده. هر چقدرم پول نداشته باشه بازم یه چیزی واسه هدیه دادن پیدا میکنه و از این کار لذت میبره. شماها چتونه انقد در مورد ترفندای پیچوندن مخاطبتون در حوالی ولنتاین و فشاری که برای هدیه خریدن روتونه میگید؟ زوره مگه؟ دوسش نداری کادو نخر. پول نداری و طرفت میدونه و انتظار کادوی گرون قیمت داره خب چرا اصن با اون آدم موندی؟ اگه‌م فک میکنین هدیه‌ی فلان تومنی ندین بهش، نمیده یا نمیکندتون که خب دقت کنید از اول در حد دهنتون لقمه وردارین. قیمت جنده‌ها مقطوع هس ولی یکی نیس. چطور قبل از خرید چیزای دیگه اول جیبتونو نگا میکنید بعد میرید توو مغازه ولی در این مورد اول میرید جنسو ورمیدارید امتحانم میکنید ولی بعدش یادتون میفته انقدری ندارید یا دلتون نمیاد انقدی خرجش کنید و باید بپیچونیدش یا اینطور ننه من غریبم‌واربنالید؟ چرا اینجوریید جداً؟ چتونه واقعاً؟ چه وضعیه راه انداختین؟ اه اه اه 

لقد کلفت مالم اقو حملا و مالی حیله غیر احتمالی

میگه ینی وادارم کردی به تحمل آنچه در توانم نبود و جز تحمل چاره‌ای‌ام نبود...


باز هم سعدی

باز هم :(

مصائبی که هس به هر حال

انقدر رفت رو اعصابم همونجا وسط راه پله بیمارستان نصف شب یه جوری سرش داد زدم دعواش کردم رید به خودش گفت آروم باش بیا فراموش کنیم چه اتفاقی افتاده و از نو شروع کنیم منم گفتم باشه ولی خب چرا عاقل کند کاری که بعدش اینجور بیفتد به گه‌خوری؟ من اصلاً کلاً کاری با کسی ندارم مگر اینکه کسی با من کار داشته باشه. انقدرم همه چی برام بی‌اهمیته که هر کی هر زری بزنه از این گوش میشنوم از اون گوش فلان. عادتم ندارم به کسی توضیح یا جواب بدم. چون کارمم درست انجام میدم پیش هم نمیاد که لازم باشه. در واقع فقط اگه کسی خیلی و به دفعات گه اضافه بخوره و انقدر بی نهایت بره رو اعصابم جوابشو میدم و خب باید بهش تبریک گفت چون اون شب آندریاس عن دماغ موفق شد منو به این مرحله برسونه و برای من که فرقی نداره ولی متعاقباً خودش الان بعد از دو ماه و خورده‌ای هنوز هر جا میره بچه‌ها پش سرش پچ پچ میکنن و ریزریز میخندن و از خنک شدن دلشون میگن که شری چطور دهنشو سرویس کرده. دلمم براش میسوزه حالا، ولی چاره‌ای نداشتم واقعاً. چیزی بهش نمیگفتم باید منتظر عواقبش میبودم و میبودن.