بچه که بودیم موضوع انشا بهمون میدادن از زبان یک شیء بیجان بنویسید. یادمه اون موقع از زبان تختهسیاه نوشته بودم. چقدرم مورد استقبال قرار میگرف. یادمه انقدر از روش خونده بودم دیگه نیازی به دفترم نداشتم حفظ شده بودمش. ولی خب الان اگه دوباره همون موضوع رو بهم میدادن دیگه از زبون تخته سیاه نمینوشتم. منو چه به تخته سیاه آخه؟ میدونید جاش از زبون چی مینوشتم؟
اینبار از زبون یه سطلآشغال مینوشتم. مثلا مینوشتم :
سلام من یه سطل آشغال جادار داغونم، سر یه کوچهی بنبست.
یه سطل آشغال که توش خیلی از اونی که به نظر میرسه بیشتر جا داره. یه سطل آشغال قرِ پُرم یا یه سطل آشغال پُرِ غرم. راستی میدونید چرا قرم؟ ینی چرا قر شدم؟ شیشهها، پاکتا و قوطیای خالی خوراکیا و نوشیدنیا و پوشیدنیا و عشقوحال کردنیا و غیره و غیره رو میشه خالی کرد توم. چرک و عفونت و تف و خلط و استفراغ و عن دماغو خونو عنو شاش و خیلی عوامل خیلی دردا و مرضا رو حتا. جعبه خالی داروهارو حتا. ولی حرصو عصبانیتو دردو خشمو سرخوردگیا رو نمیشه خالی کرد توم یا به هر حال توی یه سطل. اونا رو باید خالی کرد روم. با یه مشتی، لگدی، پرتاب سنگی، حتی خطی با کلید یا چاقویی چیزی. . .
خلاصه اینجوریاس دیگه. حالا فک نکنین چون قصهی قر شدنمو اولش براتون تریف کردم چه خفنما. اون یه بخش کوچیک کمرنگ از زندگیمه. اگه راستشو بخواین من واقعاً یه سطل کوچیک ولی جادار کثیف اما خوشکل ِمهربونم که زندگی خیلی سادهای دارم.
زندگی سادهای دارم با آرزوهای کوچیک. مثلاً صبا گاهی نگاه ِ آسمون میکنم و با خودم میگم کاش ابرا امروز یه جوری به تریپ هم بزنن که درست بالا سر من باشه تا وقتی بارون میگیره منم حسابی خیس شم، بلکه بارون یه کم از این کثافتایی که به تن و بدنم چسبیدهرم بشوره و با خودش ببره.
زندگی آرومی دارم با تفریحای کوچیک. مثلا بضی وقتا سر ظهرا که از واستادن سر کوچه و تکون نخوردن از سر جام حوصلهم سر میره، چشامو مستقیم میدوزم به خورشید و صبر میکنم تا به نقطهای برسم که چشام از شدت نور دیگه چیزی رو نبینه. بعد تمرکز میکنم روی صدای پای آدمایی که از بغلم رد میشن و سعی میکنم قبل از رسیدنشون به من، حدس بزنم کدومشون در حال رد شدن از کنارم یه چیزی میندازه توم و اعتراف میکنم گاهی توو همون وضع، وقتی دست یه بچهی خوشکل و تمیز در حالی که سعی میکنه مثلا قوطی خالی اسمارتیزاشو بندازه توو سطل بهـِم میخوره کلی ذوق میکنم.
گفتم که زندگی سادهای دارم با لذتهای کوچیک. عصرا هوا که کمکم تاریک میشه با دیدن دختر و پسر همسایه که اشغال به دست سر یه ساعت معین از در خونههاشون بیرون میان و با سرعت اسلوموشن به طرفم میان تا به بهانهی آشغال گذاشتن وسط راه یواشکی یه بوسه از هم بگیرن، کلی حال میکنم.
و شبا، نصف شبا که دیگه رفت و آمدا کم میشه و شهر خوابش میبره، تکیه میدم به همین تیرک سر کوچه و منتظر میمونم ببینم کی یه عاشق درب و داغون از کنارم رد میشه که تهسیگارشو بندازه توم و من اگه پر باشم تمام جونم از تهسیگارش آتیش بگیره و اگه خالی باشم منتظر میمونم ببینم اتیشش اینبار کجای دلم خاموش میشه و یه زخم تازه برام به یادگار میذاره.
آره من یه سطل آشغال مهربونم که از اینکه آشغالا و کثافات ملتو توو خودش جا میده خیلیم خوشاله. آخه بچه که بودم همون وقتا که فقط یه پیت حلبی بودم هر وخ بابام ازم میپرسید میخوای چیکاره شی میگفتم میخوام مفید شم. حالام واسهی بشریت شاید انقدام مفید نباشم ینی مطمئناً با وجود من همهی خیابونای شهر تمیز و خالی از آشغال که نمیشه ولی خب همین که قدّ خودم آشغالایی که اگه توو من ریخته نمیشد رو زمین ریخته میشدو توو خودم جا میدمم خوبه دیگه. خوشالم.
من یه سطل آشغالم.
یه سطل آشغال که هیچکدوم از اونایی که صب تا شب آشغالاشونو قورت میدم موقع توصیف کردن کوچشون منو حتی در دورترین نقاط ذهنشون تصورم نمیکنن چه برسه به یاد . . .
همین دیگه. این بود انشای من. من یه سطل آشغالم. یه سطل آشغال خستهی تا خرخره پر.
پ.ن. سوژههای بکر دیگهایام البته هس که میشد ازشون نوشت مثلا همین لیست زیر. ولی خب فعلا همین کافیه. فعلا با سطل آشغال به قول فلانی احساس تجانس بیشتری میکنم :))
من یه پردهم.
من یه گوشم.
من یه عروسکم.
من یه لیوان آب خنکم.
من یه قرصم. یه مسکنم یا یه آرامبخشم.
من یه مخدرم.
من یه اعتیادم.
من یه صدام.
من یه دردم.
من یه وهمم.
من یه شریام.