اعتراف

همیشه خسته نبودم ولی همیشه دوس داشتم از اولش نبودم
به یه چیزی احتیاج دارم که نمیدونم چیه. متاسفانه. 
شاید به یه روز خوب مثلا شاید :)))
دیگه همون سطل آشغال خوبه دیگه. بسه. نمیخوام خدا باشم. نمیتونم. نمیخوام اصن. 

نیس دیگه

شاید آدم به صورت ناخوداگاه خیلی کودکانه دلش میخواد یا فک میکنه در حالت عادی همه چی باید خوب باشه و وقتی نیست به این نتیجه میرسه که هیچی اونجوری که باید باشه نیس 

ولی خب نیست

بعد آدم گاهی فک میکنه هیچ چیز اونجوری که باید نیست ولی بعد همون آدم یادش میفته که هیچ مرجعی گواهی نداده که همه چی چجوری باید باشه که بعد آدم به استنادش به این نتیجه برسه که همه چی اونجوری که باید باشه نیست 

:)

معین چه تیپی زده :))

بحدا

:)

هه هه بعد از مدتهای مدید امروز رِ در خانه به سر میبریم و به جز قسمت رُفت و روب به رادیوجوان گردی هم میپردازیم. خیلیم جالب انگیز :پی
ولی خب ترجیح میدم تموم شم تا برم. 
نیازم با رفتن به هیچ جا حل نمیشه. از خودم باید برم. خودمو از دست خودم باید رها کنم. خودم باید از خودم مرخصی بگیرم. باید برم. 

کاش نوشته بود

عجیبه که کسی تاحالا کتابی با عنوان چگونه فرار را بکنیم ننوشته. 

شبیه من نبود

هم سرطان داشت هم اخرش یکی مث من واسه دیگرانو واس خودش پیدا کرد. 

هیچوخ تموم نمیشم

یه روز منفجر میشم مث ذرات هوا پراکنده میشم توو فضا 
و
و ؟
و بعد دوباره مث اولم میشم، یه خورده قبل از لحظه‌ی انفجارم.

:(

خیلی دوس داشتم بدونم آخرِ این دختره که شبیه من بود توی سریال چی میشه. فک میکردم شاید منم بتونم همون کارو بکنم. فک نمیکردم امیدوار بودم. که به عبث انجامید متاسفانه. 

عه

چرا اینجوری خونده سیگار پشت سیگارو خب؟ صداشو ینی چرا اینطوری کرده میداد من براش میخوندم طبیعیتر میشد احیانا. 

به لیست فیلانتون اضافه کنید ترشی درمانی

آدم ترشی میخوره اصن خوشال میشه.

دویست قیافش بهتره البته

ساعت سه‌ی بامداده. در خدمتتون هستم با دیویست صفه‌ی هنوز خونده نشده.

:|

فوبیای عنکبوت در حد توهم آیا؟

حواست نیست حواسم هست

گفتم نمیرم خب نمیرم ولی گاهی واقعا دوس دارم بذارم برم.

بحدا

یه استعدادیم هس که فقط بضیا دارن بدین صورت که وقتی آدم از دستشون ناراحت میشه به فاصله‌ی کمی بعدش آدم نه تنها پشیمون میشه دلش میخواد بمیره یا هر گهی رو نوش کنه که اون لحظه رو برگردونه و اینبار دیگه از دستشون ناراحت نشه. 

تورو حدا دیل؟

بیا هر چی میخوای وردار حال اینا رو عوضش خوب کن بیا دیگه بیا اصن منو زیر قطار له کن ولی همونجوری له شده زنده‌م نگهدار عوضش اینا خوب شن. معامله‌ی خوبیه به جون خودت. بیا دیگه. 

خب نکن نوکرتم

من انقد آدم قانع و کم‌توقعی‌ام به همین صدام که همتون شنیدین قسم. همش دو سه تا نیاز ناچیز دارم توو زندگی. همینجوری تفننی اصن. محض بودن. سر اینام با من چونه میزنه لامصب آخه. به همین چشام قسم. 

:|

پشت گردن و خرخر و سیبیل 

ولی حیف

به این نتیجه رسیدم که توو قطبم نمیتونم زندگی کنم چون اونوخ جهت غذا گیاه که نداریم یا باید حیوونای خوشکل دور و برمو بخورم که نمیتونم یا مثلا ماهی و تخم پنگوئن :)) که اونم نمیتونم. هیچی دیگه قطب منتفی شد. گفتم در جریان اینم باشید. 

انتظار خوب نیس به هر حال

زنده بودیم اگه فردا . . . بهش گفتم دیگه حتی نمیخوام توو خیالت برام قایقمو بسازی. گفتم شمام منتظر عکسش نباشین

پوف

وای حالم انقد بده که خودمم نمیتونم حواس خودمو پرت کنم :)))))

اینم یه ژانریه خب

یه عمر درس بوخونی بعد آخرش با پول شوئرت زندگی رو سر کنی

:|

بهش میگم دلم نمیخواد دیگه کار کنم. انگار که حق مسلمترین چیز دنیاس میگه خب چرا پس یکی رو تور نمیکنی زودتر؟ 

اینم زیاده؟

انقد دوس دارم بخوابه نگاش کنم. همین. فقط. همش. تا تموم شه

مثلا جمعه نشه فلن

زندگی دهنمونو که به اندازه کافی و بیش از کافی صاف میکنه لاقل یه آپشن فریز کردن زمان میذاششتی واسمون دلمونو خوش میکردیم خب. چی میشد مگه؟

میشه صب نشه؟

با یه آدم گه اعصاب خرد کنی فردا صب زود قرار دارم که اصن دلم نمیخواد صبح شه. به همین فر موهام قسم.

هوم

میگه که به فتح دال، دم دم دم دم غم غم غمو بازغم. بازدمم خبری نیس خِلاص

چیکارش کنم

خسته‌م ولی خوابم نمیاد. کار دارم ولی کارم نمیاد. مجبورم ولی اجبارم نمیخواد. خیلی بدم. خیلی. خیلی. خیلی. کاریشم نمیتونم بکنم. هیچی

هیچی

گناهش چی بود آخه واقعا؟ نمیدونم چرا عقلم یا حافظه‌م یاری نمیکنه که چرا هیچوخ هیچ دادگاهی اصن واسش تشکیل نشد؟ یا شد من یادم نیس؟ میشه مگه؟ یا نشد؟ میشه مگه باز؟ بعد حالا چه فرقیم داره؟ هیچی. واقعا هیچ فرقی نداره دیگه.

کاش

کاش حالا که نمیشه آدم خودشو کلا از توو حافظه‌ی روزگار پاک کنه، لاقل میشد یا آدم میتونست خودشو از توو حافظه‌ی هر کی که دلش میخواس پاک کنه.

تا تموم شه

یا حتی میشستم یه گوشه با یه موجود خیلی خاصی حرف میزدم یا اون موجود خاص با من حرف میزد. همش. فقط. تا تموم شه.

تا تموم شه

یا حتی میشستم یه گوشه اینا که دوسشون دارمو نگا میکردم. فقط. همین. همش. 

تا تموم شه

دوس داشتم یه گوشه زیر پتوم فقط بخوابم. تا اخرش فقط بخوابم. همیشه. همش. 

شبتون بخیر

حالم خوب نیس

؟

تهش چی میشه ینی

نرگسانه

یه دونه گل نرگس قشنگم جلو پنجره اتاقم درومده بود که هر روز هی گفتم یه عکس ازش بگیرم بفرستم واسه نرگسم بلکه اینهمه وخ نبودم از دلش دربیارم آخرشم گلم پژمرد . . . 

خسته و اینا حتی

ادم بیجا جا ندار جا نشو سرجاش نباش

جا

کاش توو بغلت میشدم

:(

غمگینم دیگه. توضیح اضافه لازم نداره که. غم گینم. فلان تو فلان دنیا

انشاء

بچه که بودیم موضوع انشا بهمون میدادن از زبان یک شیء بیجان بنویسید. یادمه اون موقع از زبان تخته‌سیاه نوشته بودم. چقدرم مورد استقبال قرار میگرف. یادمه انقدر از روش خونده بودم دیگه نیازی به دفترم نداشتم حفظ شده بودمش. ولی خب الان اگه دوباره همون موضوع رو بهم میدادن دیگه از زبون تخته سیاه نمینوشتم. منو چه به تخته سیاه آخه؟ میدونید جاش از زبون چی مینوشتم؟
اینبار از زبون یه سطل‌آشغال مینوشتم. مثلا مینوشتم :
سلام من یه سطل آشغال جادار داغونم، سر یه کوچه‌ی بن‌بست. 
یه سطل آشغال که توش خیلی از اونی که به نظر میرسه بیشتر جا داره. یه سطل آشغال قرِ پُرم یا یه سطل آشغال پُرِ غرم. راستی میدونید چرا قرم؟ ینی چرا قر شدم؟ شیشه‌ها، پاکتا و قوطیای خالی خوراکیا و نوشیدنیا و پوشیدنیا و عشقوحال کردنیا و غیره و غیره رو میشه خالی کرد توم. چرک و عفونت و تف و خلط و استفراغ و عن دماغو خونو عنو شاش و خیلی عوامل خیلی دردا و مرضا رو حتا. جعبه خالی داروهارو حتا. ولی حرصو عصبانیتو دردو خشمو سرخوردگیا رو نمیشه خالی کرد توم یا به هر حال توی یه سطل. اونا رو باید خالی کرد روم. با یه مشتی، لگدی، پرتاب سنگی، حتی خطی با کلید یا چاقویی چیزی. . . 
خلاصه اینجوریاس دیگه. حالا فک نکنین چون قصه‌ی قر شدنمو اولش براتون تریف کردم چه خفنما. اون یه بخش کوچیک کمرنگ از زندگیمه. اگه راستشو بخواین من واقعاً یه سطل کوچیک ولی جادار کثیف اما خوشکل ِمهربونم که زندگی خیلی ساده‌ای دارم.   
زندگی ساده‌ای دارم با آرزوهای کوچیک. مثلاً صبا گاهی نگاه ِ آسمون میکنم و با خودم میگم کاش ابرا امروز یه جوری به تریپ هم بزنن که درست بالا سر من باشه تا وقتی بارون میگیره منم حسابی خیس شم، بلکه بارون یه کم از این کثافتایی که به تن و بدنم چسبیده‌رم بشوره و با خودش ببره. 
زندگی آرومی دارم با تفریحای کوچیک. مثلا بضی وقتا سر ظهرا که از واستادن سر کوچه و تکون نخوردن از سر جام حوصله‌م سر میره، چشامو مستقیم میدوزم به خورشید و صبر میکنم تا به نقطه‌ای برسم که چشام از شدت نور دیگه چیزی رو نبینه. بعد تمرکز میکنم روی صدای پای آدمایی که از بغلم رد میشن و سعی میکنم قبل از رسیدنشون به من، حدس بزنم کدومشون در حال رد شدن از کنارم یه چیزی میندازه توم و اعتراف میکنم گاهی توو همون وضع، وقتی دست یه بچه‌ی خوشکل و تمیز در حالی که سعی میکنه مثلا قوطی خالی اسمارتیزاشو بندازه توو سطل بهـِم میخوره کلی ذوق میکنم.
گفتم که زندگی ساده‌ای دارم با لذتهای کوچیک. عصرا هوا که کم‌کم تاریک میشه با دیدن دختر و پسر همسایه که اشغال به دست سر یه ساعت معین از در خونه‌هاشون بیرون میان و با سرعت اسلوموشن به طرفم میان تا به بهانه‌ی آشغال گذاشتن وسط راه یواشکی یه بوسه از هم بگیرن، کلی حال میکنم.
و شبا، نصف شبا که دیگه رفت و آمدا کم میشه و شهر خوابش میبره، تکیه میدم به همین تیرک سر کوچه و منتظر میمونم ببینم کی یه عاشق درب و داغون از کنارم رد میشه که ته‌سیگارشو بندازه توم و من اگه پر باشم تمام جونم از ته‌سیگارش آتیش بگیره و اگه خالی باشم منتظر میمونم ببینم اتیشش اینبار کجای دلم خاموش میشه و یه زخم تازه برام به یادگار میذاره. 
آره من یه سطل آشغال مهربونم که از اینکه آشغالا و کثافات ملتو توو خودش جا میده خیلیم خوشاله. آخه بچه که بودم همون وقتا که فقط یه پیت حلبی بودم هر وخ بابام ازم میپرسید میخوای چیکاره شی میگفتم میخوام مفید شم. حالام واسه‌ی بشریت شاید انقدام مفید نباشم ینی مطمئناً با وجود من همه‌ی خیابونای شهر تمیز و خالی از آشغال که نمیشه ولی خب همین که قدّ خودم آشغالایی که اگه توو من ریخته نمیشد رو زمین ریخته میشدو توو خودم جا میدمم خوبه دیگه. خوشالم. 
من یه سطل آشغالم. 
یه سطل آشغال که هیچکدوم از اونایی که صب تا شب آشغالاشونو قورت میدم موقع توصیف کردن کوچشون منو حتی در دورترین نقاط ذهنشون تصورم نمیکنن چه برسه به یاد . . .
همین دیگه. این بود انشای من. من یه سطل آشغالم. یه سطل آشغال خسته‌ی تا خرخره پر.

پ.ن. سوژه‌های بکر دیگه‌ای‌ام البته هس که میشد ازشون نوشت مثلا همین لیست زیر. ولی خب فعلا همین کافیه. فعلا با سطل آشغال به قول فلانی احساس تجانس بیشتری میکنم :))
من یه پرده‌م.
من یه گوشم.
من یه عروسکم.
من یه لیوان آب خنکم.
من یه قرصم. یه مسکنم یا یه آرامبخشم.
من یه مخدرم.
من یه اعتیادم.
من یه صدام.
من یه دردم.
من یه وهمم.
من یه شری‌ام.

phantom limb

هوای پریدن دارم. جای خالی بال چپم از صب داره مث قلبم بی‌تابی میکنه. نه که یه عمری هی پریده الان نمیتونه  بپره کلافه‌س. هارهارهااار

روز پدر

طبق تقویم اینا امروز روز پدره به مناسبت معراج مسیح. از مادر همون دوران طوفولیت یادمه یکی دو تا شعر نوشتم ولی اعتراف میکنم توی تمام سالای زندگیم این اولین باریه که دوس دارم در وصف پدرم بنویسم. پدری که خیلی از چیزای خوبی که این من داره از اوست و خیلی چیزای خوبی که در خودم ندارم ولی دوس داشتم داشته باشم در اوست. ولی خب الان نه میتونم نه حالشو دارم نه وقتشو نه حتی دو نخ سیگار واسه بعدش. فقط دوسش. همین

الوصایا

یه چیز دیگه. پدر شدن مثل مادر شدن یه مسئولیت خیلی بزرگ و مهمه که قبل از قبولش آدمی باید مطمئن باشه آیا لیاقت، شایستگی و توانشو بالاخص در دراز مدت داره یا نه و بعد تصمیم بگیره. برای کس به فتخ کاف کسی شدن به کسر کاف، عجله نکنید که بعدش تاوان پس ندید

مجا

یکی هم هست که تخمشو توو شیکم هیچ زنی نکاشته که ازش بچه دربیاد ولی خیلی پدره. ذاتاً ینی. یه سیبیلوی بی‌نهاااایت مغرور که وجودش سراپا مهربونیه. یه مَرد خسته‌ی پر از دردای جورواجور که انگار غم همه‌ی دنیا رو دوششه اما مثل اشکاش وقتایی که به قول خودش از پشت چشاش گریه میکنه، هیچکس غم و درداشو ندیده. فقط خستگیاشو میشه دید که با ترکیب صداش و دستای مردونه‌ی مهربونش با اون رگای برومده‌ش و جای همه‌ی زخمائیش که به سختی دیده میشه، خنکی بوی ادکلنش در حالی که با داغی بوی تاباک سیگارش قاطی شده و دل بزرگش ـ میشه چیزی شبیه مهربونترین بابای دنیا.
کسی که انگار از هیچی نمی‌ترسه، آغوشش همیشه بازه و اگه کسی پناه بخواد مطمئناً بی هیچ قید و شرطی اونو توو پناهگاه وجودش راه خواهد داد و در برابر هر خطری با همه‌ی توانش برای حفظش تلاش خواهد کرد. کسی که حتی حیوونام بهش پناه میارن. کسی که انگار رسالتش محبت کردن بلا عوض به دیگرانه. دیگرانی که هیچ مهم نیس با خودش دلش یا زندگیش چیکار کردن یا قراره بکنن.
باورش برای کسی که نمیشناسدش سخته ولی من اغراق نمیکنم. قد مسیح قصه‌ها خوبه. که حتی شب تولدشم مصادف فرض زادروز مسیحه و اگه دارید به تناسخ فک میکنید راحت بهتون بگم این از اون خیلی خوبتره، هیچ شک نکنید.
کسی که به خاطر یه بچه گربه شبای زیادی تا صب نخوابیده. کسی که با گریه بچه‌های مجازیش اشک ریخته، با دردشون درد کشیده، با ریز به ریز غمشون غصه خورده، از ظلم بهشون شکل خود خشم شده و از گم و گور شدن بیخبر و خوشخوشانه‌ی تک تکشون نگران شده و وقتی هیچکدومشون یادش نبودن به همشون فکر کرده. کسی که دقیقا و فقط مثل یه پدر، نگران و دلتنگ ِ حتی بچه‌هاییه بچه گربه‌هائیه که ترکش کردن.
بچه‌گربه‌هایی که اگه او نبود، یقینا هرگز تا بهار زنده نمی‌موندن و بچه‌هایی که اگه یه روزایی یا یه شبایی یا توو یه شرایطی اون پدرشون نبود، الان اونام جای دیگه‌ای نزدیک‌تر به درَک بودن. 
درسته که بابای مجازی من نیست ولی من خیلی خوب میدونم که چقدر باباس . . . 

پ.ن. آهای مرد خسته! دست مهربونتو میبوسم و به رسم اینا روزتو تبریک میگم. چقد خوبه که توی این دنیای بی‌پناه، تو واسه دور و بریات یه پناهگاهی. سایه‌ت مستدام. 

خیلی کم

خوب نیستم هیچ. از دستم انقد شاکی نباشید. زورم نمیرسه دیگه. همینقدرم. کمم. شرمنده

:'(

خیلی شب خیلی زیاد خیلی مقاومت کردم سعی کردم نخوابم ولی خوابم برد دیگه. 
خواب دیدم جنگ شده. خواب دیدم مث اون موقعها صدای آژیر خطر میاد. همه کسایی که دوسشون دارم توی یه زیرزمین بودن. یه صدای بلند اومد و سقف آوار شد رو سرشون. من خم شده بودم روش که سپرش شم ولی نگاش که کردم سرش داشت خون میومد. کاری از دستم برنمیومد. برای هیچکس. مث توی بیداریم. جنگ بود . . .

که تو شاعر شدی از من

و من هیچ چیز جز دوستت دارم ندارم 

طرّه نامه

آدمی انقدر پر مشغله میشه یُهو که وقت نداره سرشو بخارونه؟ آری؟ خب حالا وقت داشته باشه سرشو بخارونه هم دلیل نمیشه همچین بی مشغله باشه وا. باور بفرمِین. منتهای مراتب مسئله اینه که سر آدمی گر بخارد، چه بخاراند چه نخاراند، بعد چه از قصد نخاراند چه به دلیل ضیق وقت نخاراند در اصل اوضاع توفیری نمیکنه. اصلش آدمی باید وقت حمام رفتن و بالاخص شستن موعاشو و بعدشم خش کردن و درست کردن موهاشو داشته باشه وگرنه خاروندن که دردی رو دوا نمیکنه. ولاه قسم به همین قبله‌ی فلان. حالا از من گفتن.