فک نمیکردم هیچوخ دو تا اتفاق برام بیفته یکی اینکه اعتراف کنم کم آوردم یکی اینکه از چیزی بترسم. یادم نیس کِی بود ولی یادمه که اولی رو یه زمانی یه حالی داشتم که دیگه به خودم اعتراف کردم. دومیام بحمدلاه خیلی زود حاصل شد. میترسم بله. به همین راحتی. مثل سگ میترسم از اینکه کسایی که خیلی دوسشون دارم خودشونو مث مدادی که با تراش تراشیده میشه و تموم میشه به گا بدن با مشروب، سیگار یا هر مخدری، کمخوابی، غصه، بیاحتیاطی یا هر خودآزاری دیگهای. میترسم دیگه. . .