خواستم بنویسم غم ربا دارم، ولی وقتی نوشتم دیدم درستش اینه که بگم غمگینربا دارم. با مقدار متنابهی خوشبینی و اعتماد به نفس میشه در ادامه بلوف بزنم و بگم طفلک ربا هستم. در حالت واقعبینانه البته هیچی نیستم.
از خودگذشتگی
Reiner Kunze یه نویسنده آلمانیه که در شعری کوتاه مینویسه:
زودتر از من بمير، فقط کمی،
زودتر از من بمير، فقط کمی،
تا تو اونی نباشی
که مجبوره راه خونه رو
تنها برگرده!
که مجبوره راه خونه رو
تنها برگرده!
؟؟؟
آمبولانس بردتش بیمارستان دولتی. گفتن هیچیت نیس سالمی برو. بردنش بیمارستان خصوصی، روز اول سرپرستار! فرمودن لگنش شکسته باید بلافاصله عمل شه. صبح روز دوم یه دکتری تشریف اوردن فرمودن شکستگی نیست یه ترک سادهس و نیازی به عمل نیس. ظهرش چون خیلی درد داشته یه دکتر دیگه رو آوردن ایشون فرمودن چهار جا ترک دیده میشه نه یه جا ولی مهم نیس! عصر بهش گفتن باید بتونی بشینی لبه تخت این اداها چیه درمیاری مسکن دادیم بهت ینی چی هی میگی درد دارم درد دارم! شبشم قرار شده مرخصش کنن منتها حالش بهم خورده گفتن بمونه. صبح روز سوم قبل از مرخص کردنش یه دکتری تازه کشف کرده دو تا از دندههاشم شکسته بعد خواستن مرخصش کنن باز یهو یه جراح عمومی تشریف اوردن فرمودن صبر کنید ببینم خونریزی داخلی نداشته!!! عه!
خوشیای کوچیک
در طول ده دوازده سالی که میشناسمش، با تأکید بر اینکه توو این مدت در همه سختترین و استثناییترین شرایط زندگیش همراش بودم، باید بگم به ندرت و شاید کمتر از تعداد انگشتهای یک دست واقعا عصبانی تجربهش کردهام. یکی از این دفعات چن شب پیش بود که از پیش دوستاش برمیگشت.
سر انتخابات بحث کرده بودن. قصد بحث نداشته ولی از شدت فشار حرفای "مفت"، نتونسته خودشو کنترل کنه و مجبور شده اعتراض کنه و نظرشو بگه. از این عصبانی، متحیر و متأسف بود که دوستای به ظاهر روشنفکرش چطور و چرا انقدر سخت در اشتباهن . . .
عصبانیتش برام حس آشنایی بود در عین اینکه بحثشون برام اهمیت خاصی نداشت؛ من خوشحال بودم از اینکه یه بار دیگه میدیدم یکی از گنجیشکام طی این سالها چقدر تحسین برانگیز، آرام اما پیوسته در مسیر رسیدن به تکامل قدم برداشته و چه خوب که تا اینجای راهو درست اومده.
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت*
لای حرفاش همیجوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد گف حالا من دیگه به خدا اعتقاد ندارم اما بعد بقیهی حرفشو ادامه داد و من به یاد روزایی افتادم که هنوز به خدا اعتقاد داشت، به اسلام اعتقاد داشت، نماز میخوند، روزه میگرفت با اینکه بهش واجب نبود، محرم سیاه میپوشید، هیئت میرفت، تا حالا عرق نخورده بود و از اوین هیچ تصوری نداشت.
*خیام
*خیام
باز قراره حماسه بیافرینیم؟
خب. باز فصل انتخابات شده و داستانهای همیشگی در حال تکرارن. من حرف خاصی ندارم فقط یکی دو تا سؤال دارم که الان عرض میکنم خدمتتون و بعدشم صمیمانه آرزو میکنم اوضاع ملت و مملکت بهتر شه. همین.
جناب آقای منتخب مردم که از اسم فارسیت شرمت میومده و رفتی عوضش کردی که به شغلت بیاد، جناب منتخب مردمی که به قول خودشون بین انتخاب بد و بدتر بهت رأی دادن،
خزانه خالی مملکت و جیب خالیتر ملت،
آمار اعدامها و شمار زندانیان سیاسیِ همچنان در بند،
اختلاسهای ارقام نجومی مداوم و دزدیهای دزدیدنیهای غیر قابل تصور مثل تنها فولاد و امثالهم همه به کنار،
وضعیت افتضاح امور داخلی که هیچ و وضعیت شرم آور امور بینالمللی هم به کنار،
وقاحت بیانتهای گفتاری و قباحت رفتاری وزرا و مسئولینت هم به کنار، از وزیر بهداشتت که توصیه به مالیدن زن مردم میکنه و واردات دارو برای بیمارای خاصو به بیشرمانهترین حالت ممکن غیرضروری میدونه و با قاطعیت تلاش برای بقای عمر این افرادو کاری بیهوده میشمره* و مشاور عالیش که غربالگری و سونوگرافی در دوران بارداری رو غلط و دخالت در امر الهی میدونه، بگیر تا نماینده مجلست که توو گوش سرباز وظیفهای که داره وظیفهشو انجام میده میزنه و دو قورت و نیمشم باقیه... آره، همه اینا به کنار؛
فقط بگو برای همین دو تا بیچاره که با این وضع اومدن بهت رأی دادن یه ویلچر و واکرخریدی توو این ۸ سال یا یادت رفت؟
برای این طفلکام که بهت امید داشتن یه شناسنامه صادر نکردی خدای نکرده!
جناب منتخب، شما رو میدونم که از عملکردت راضی هستی و تو دلت به خودت افتخار هم میکنی،
ولی از شمایی که دم انتخابات راه افتاده بودین دنبال دور و بریاتون و برای روحانی گدایی رأی میکردین و هر کی که مخالف بود هر چی از دهنتون در میومد بارش میکردین، بله از شماها میخوام بپرسم خجالت نمیکشین؟ لااقل از خودتون؟ ها؟
نمیخوام اشتباهتونو به رختون بکشم، آدمی به امید زندهس و شما امیدوار بودید ولی تکرار چن بارهی یه اشتباه در بازه زمانی کوتاه واقعا جایز نیست، طبیعی هم نیست. ارتکاب به عملی به ضرس امید، بدون آگاهی و منطق و بعد مظلوم نمایی و ادعای بی تقصیر بودن و فریب خوردگی، نه رفتارتونو موجه میکنه و نه جای ترحم داره. به امید روزهای بهتر بی آگاهی و بی پشتوانه عمل کردن درست همون کار روشنفکر نماهای زمان انقلابه و نسل پدرها و مادرهاتون که اون زمان ریختن توو خیابونا داد زدن دامبولی شاه دامبولی فرح (برای اونا که نمیدونن: کسایی که سواد انگلیسی نداشتن حین تظاهرات اصلاح down with رو دامبولی فرض کرده و شعارشو میدادن. یه چیزی شبیه همون داستان نمیگیگیریم و اینا) و دوازده فروردینم بعضاً خانوما با موهای میزامپلی شده و دامن و آقایون با صورت شیش تیغ و کراوات رفتن رأی آری دادن به ج. ا. به امید آب و برق مجانی و وعدهی بهشت برین روی زمین. بعدشم که فهمیدن مردا باید با ریش پشم سر کنن و صورت تراشیده مثل شلوار اتو خورده و پیراهن آستین کوتاه و ادکلن علائم عوامل ضدانقلابه و حجاب اجباری شد و زنا بایست چادر و چارقد سرشون میکردن و به هر تحقیری از صیغه و فحشا گرفته تا التماس واسه پایهایترین حقوق یک انسان باید تن میدادن، تازه فهمیدن چه کردن و چی شده!
وقتی مردکی که از تبعید برمیگشت و هچ احساسی از بازگشت به "وطنش" نداشت نفهمیدیم که این موجود داره به وضوح اعتراف میکنه که هیچ تعلق خاطری به این سرزمین و مردمانش نداره.
وقتی گفت ایران و ملت ایران معنی نداره مهم اسلام و امت مسلمینه باز هم نفهمیدیم.
وقتی گفت اقتصاد مال خره و ما تحصیل کردههای متخصص لازم نداریم و «جهنم که مغزها از کشور فرار میکنن» هم نفهمیدیم.
وقتی جنگ شد نفهمیدیم.
وقتی جام زهر رو سر کشید نفهمیدیم.
وقتی ۶۷ اون کشتار دسته جمعی فجیع رو کردند باز نفهمیدیم.
وقتی رفسنجانی سردار سازندگی شد در حالیکه خرمشهر و اهواز هنوز قدم به قدمش ویران مانده بود باز هم نفهمیدیم.
وقتی خاتمی با عبای شکلاتی و وعدههای آنچنانیش اومد و آب از آب تکون نخورد نفهمیدیم.
قتلهای زنجیره که شد باز نفهمیدیم.
سلامو که توقیف کردن، به کوی دانشگاه که حمله کردن، عزت ابراهیم نژادو که کشتن باز نفهمیدیم.
قیام ۱۸ تیرو که سرکوب کردن باز نفهمیدیم.
احمدی نژاد که آمد باز نفهمیدیم.
میرحسین که سالهای ۶۰ تا ۶۸ نخست وزیر امام بود و در جریان کامل امور سیاسی مملکت من جمله کشتار جمعی سال ۶۷، وقتی همراه همسرش زهرا رهنوردی که قبل از انقلاب توو دانشگاه هنر مینی ژوپ میپوشید و بی حجاب لوندی میکرد و بعد از انقلاب چادری شده بود، علم شدن و حتی از اهنگ سر اومد زمستون یا همون افتابکاران جنگل استفاده تبلیغاتی کردن باز هم نفهمیدیم.
سبزی شال و مچبند و سربندمون از خون سرخ شد نفهمیدیم.
کشتار ۸۸ که شد باز نفهمیدیم.
امیر و کیانوش و ندا و سهراب و اشکان و ژاله و رامین و صدها جوون بیگناه دیگه رو جلو چشم خودمون کشتن و انکار کردن و ما باز نفهمیدیم.
روحانی هم آمد و باز نفهمیدیم.
به نظرتون امید دلیل موجهی برای اینهمه نفهمیه؟ امید به چی؟
نه تنها آب و برق مجانی نداریم، که پولیش هم به زور داریم اونم نه همیشه و همه جا. اینترنتم که ولش کن اصلا. نه دیگه نفتمون مونده، نه از آثار باستانیمون چیزی باقی مونده، مفاخر تاریخیمونم حتی کشورای همسایه به نام خودشون ثبت کردن، نه از طبیعت و جنگلا و دریاچهها و رودخونهها و حیات وحشمون چیزی مونده، نه نون سر سفره ها مونده، نه حق حرف زدن داریم، نه حق نوشتن، نه حق لباس پوشیدن، نه حتی حق داشتن رویای آزادی برامون گذاشتن، نه آبرو و اعتبار بینالمللی داریم، نه حتی یه جو شرف و انسانیت دیگه برامون مونده.
به جای اینکه تیکههای جداشده کشور طی عهدنامههای متعدد اعم از گلستان و ترکمانچای و غیره و بحرین و باقی جزایر اشغال شدهی جنوبمونو پس بگیریم بقیه مملکتم دو دستی تقدیم چینیا کردیم.
شاید برین رأی بدین بهتر باشه. امیدتونو از دست ندین و به دشمنای تن و وطن و ناموستون خوووب اعتماد کنین. آفرین.
میسوکه
آقا من تابستونا دچار حساسیت و افسردگی فصلی میشم.
من از گرما و آفتاب متنفرم.
من حساسیت دارم به فصل گرما.
میدونم دلتون میخواد من و هر کس دیگهای که از گرمای زیر چل پنجا درجه شاکیه رسماً جر بدید، حقم دارید ولی من اعتراف میکنم ترموستاتم خرابه. به جان عزیزتون دمای هوا از سیزده درجه که میره بالاتر من بدون اغراق گرمم میشه، بدون اینکه فعالیت خاصی بکنم انقدر شرشر عرق میریزم که تیشرتمو بعد از ده دیقه میتونی بچلونی یه بطر عرق دربیاری ازش. موهام یه جوری خیس عرق میشه انگار دوش گرفتم. بیشتر از سه چار دیقه زیر آفتاب باشم کباب میشم. گوجه کباب حتی :)) من واقعا تحمل گرما و آفتاب تابستونو ندارم. مرسی اه
... به چه کارت آید این جان چو ز یار خود گسستی*
هر اومدنی خوبه، هر رفتنیم که دلیلش مرگ نباشه خوبه. همین که مرگ دلیل رفتن نبوده خوبه.
ولی خب آدمی دلش تنگ میشه. آدمی اندازه بودن هر کس و شاید حتی بیشتر، بعدِ رفتنش تنها و تنهاتر میشه چون جای خالی هیچکس با کسی یا چیز دیگهای پر نمیشه. اون جای خالی همیشه خالی میمونه و وقتی جاهای خالی از جاهای پر بیشتر شه...
* داراب افسر بختیاری