R.I.P

عمل قلب داشت و استرس زیاد. از چند هفته قبل از موعد عملش به مامانم توو تلگرام پیغام میداد و از طریق اون هی در مورد عملش از من سؤال میکرد. به بهونه‌های متفاوت در مدلای مختلف و . . . سه بارم رفت حتی بستری هم شد ولی به دلایل مختلف عملش عقب افتاد. انقدر عقب افتاد که شد همین دو روز پیش. با مامانم که حرف میزدم بین حرفاش گفت راستی میم هم فردا عمل میشه و من به خودم گفتم کاش زودتر یادم بود یا به مامانم گفته بودم زودتر بهم بگه که قبلش بتونم باهاش حرف بزنم. شاید قوت قلبی میشد. شاید آرامشی. شاید براش مهم میبود. شاید براش دلگرمی می‌شد . . .
ولی خب دیر شده بود و دیگه امکانش نبود قبل از عمل بهش دسترسی پیدا کنم. به خودم گفتم بعدش که اومد خونه بهش زنگ میزنم و بهش میگم که به یادش بودم. هیچ به این فکر نکردم که شاید دیگه برنگرده خونه که بتونم باهاش حرف بزنم!
نمیدونم اگه قبلش باهاش حرف میزدم الان بهتر بودم یا بدتر. شاید بدتر بودم چون فکر میکردم بهش امید الکی دادم؛ بلکه‌م بهتر بودم چون شاید اگه باهاش حرف میزدم، شاید اگه بیشتر حواسم بهش بود اینطوری نمیشد. شاید. 
به هر حال اون شری مریض وجودم که منو مسئول همه چیز و مقصر همه تقصیرا میدونه، اینجاست. گفتم اگه کاری چیزی باهاش دارین الان دم دسته خلاصه.