بیخود نوشته‌س. وقتتونو بعضا مغزتونو تلف خوندنش نکنید

باید بنویسم. من باید بنویسم. نمیدونم از چی. نمیدونم از کجا. فقط میدونم نیاز دارم که بنویسم. فقط میدونم که خسته‌م. من از این بودن، من از این نبودن خسته... نیستم.نه. من خسته هم نیستم. شبیه همه چیز هستم جز چیزی که باید باشم. کی میگه کی میدونه کی باید چجوری باشه؟ هیچکس. هیچ قانونی برای چگونه بودن وجود نداره. هیچ بایدی. وای چقدر خوب نیستم. از این کافی نبودن، از این نیمه و نصفه بودن و نبودن، از این همه‌کس و هیچ‌کس همه بودن، از این شری، از این روح پیر خسته‌ی در من اسیر مانده، از این در بند بودن غیراجباری بی‌گریز، از این در خودم جا نشدن، از این تمام نشدن بی‌انتها، در رنجم. چرا مینویسم. چرا توی وبلاگ مینویسم؟ چرا؟ چقدر چقدر چقدر تمام شدم. خالی شدم از همه‌ی خواستن‌هام. خالی شدم از خودم. شبیه تحلیلگری که کارش زندگیشه. زندگیش اما... دوس داشتم دنیا یا آدمها حرفهای تازه برام داشتن. دوس داشتم کتابها، دوس داشتم کسی، هر کس، حتی یکی چیز نادانسته‌ای برام داشت. دوس داشتم هم قد سن تولدم بودم. دوس داشتم اصن نبودم. از اول نبودم. دوس نداشتم هیچوقت جای هیچکس دیگه‌ای میبودم. هنوز هم. اما... اما خیلی دوس داشتم همونی که هستم می‌بودم. نه خیلی بزرگ نه کوچیک. نه خیلی عجیب، نه خیلی غریب. از دوس داشتنم نوشتم؟ نوشته‌م. دیگه قابل تکذیب و کتمانم نیست. چه خوب. چه خوب که نوشتم داشتم. چه خوب که ناخوداگاهم از کلمات درست استفاده میکنم. چه خوب که ننوشتم دوس دارم. دوس ندارم چون. با فعل مضارع ندارم. ندارم. هیچی ندارم. ندارم. انرژی... ندارم، دوس... ندارم، طاقت... ندارم، انگیزه... ندارم. خودمو.... نـ داااااارررررررم. 
ولی به نوشتن... به نوشتن نیاز دارم. برای موندن... برای تاب موندن آوردن... برای... برای منفجر نشدن، برای ادامه به این یه رقم ـ نیاز دارم. و چه بد. چه بد. چه بدددددد که نمی‌نویسم. چه بد که نوشتن ندارم. چه بد که فقط یه رخوت تلخ در خود مکنده‌ی آزار دهنده، یه سکوت سنگین بی‌انتها، یه میل به خاموشی سرخود بی‌نهایت قوی و خود اثبات کننده‌ی غاااالب دارم. 
پ.ن. چیزی که نوشتمو دوباره نمیخونم که چیزی رو احیانا یا احتمالا اصلاح کنم. برای کسی ننوشتم. خودمم فقط باید مینوشتم. نیازی به دوباره خوانی و غلطگیری خودم نمیبینم.