دو تا چمدونشو موقع سفر خودش کلافه و درمونده نمیتونس جمع کنه من براش میبستم، هنوز دهنشو وا نکرده میگفتم دردش چیه، خودش نمیدونس چشه من بش میگفتم، یه دوره کاراموزی ساده رو بدون زر زرا و دلگرمیای من نمیتونس هم بکشه تموم کنه داش بیخیال میشد، جای سوئیچ یدک و مدارک گم و گور شدهشم از من باید میپرسید، مامانش میگف هر جا احساس درموندگی و ضعف میکنم با خودم میگم شری هس نگران نباش غصه نخور فلان، اونوقت برگشت به من گفت احساس میکنم تو یه رباتی :)) البته الان میبینم درست گفته فقط یه ربات میتونه انقدر بینقص عمل کنه و اگه ربات نبودم که تو غلط میکردی اینجوری بگی!
معما
پیش میاد موردی نداره، یکی از مهارتای آدمی اینه که تصورات طرف مقابلشو نسبت به خودش به هم بریزه. همه ممکنه همو برنجونن، همه اشتباه میکنن، همه خراب میکنن، همه ممکنه قدرنشناسی و نمک نشناسی کنن و اینا برای من که هیچ انتظاری از کسی بابت رفتارم باهاش ندارم اهمیتی نداره و کاملاً طبیعی و قابل قبوله. ولی چیزی که رو اعصابمه اینه که تو از قصد ناراحتم کردی. چرا؟ من که برات هم فرشتهی مهربون بودم هم جینا، هم از دهن نهنگ درت آوردم، هم یادت دادم غرق نشی، هم نذاشتم زیر بارون خیس شی یا توو برف از سرما گوله شی، وقتی راهارو بلد نبودی نذاشتم گم شی، هر چی دوس داشتی برات درست کردم، هر چی حسرتشو داشتی برات فراهم کردم، اینهمه بهت چیز یاد دادم، اینهمه وقت برات صرف کردم، درداتو درمون کردم، غماتو گرفتم، نگرونیا و اضطرابتو خوب کردم، تویی که با اسمت تا ماه تولد و خیلی چیزای بنیادیت مشکل داشتی... من به تنهایی و به اقرار خودت خوبت کردم. یه باااااار حتی یه بارم ازت چیزی نخواستم، هیچی رو به روت نیاوردم و هرگز کوچیکترین منتی سرت نذاشتم. این آدم ناراحت کردن داره واقعا؟ چطوری دلت اومد؟ و چطوری بعدش از شرم کارایی که کردی و حرفایی که زدی نابود نشدی؟ بدترین و بیوجدانترین و مریضترین آدمام جلو من رامن تو چطوری تونستی اینطوری بیدلیل رم کنی؟