یهو احتیاج پیدا میکنم برم بهش بگم پیشی میخوامت
بفرمایید شام
دیروقت بود داشتم از سر کار میومدم خونه، توو راه غذا سفارش دادم پولشم آنلاین پرداخت کردم. چون آخر شب بود وامکان داشت قبل از اینکه برسم بیاد، زیرش نوشتم لطفا سفارشو بذارید جلوی در.
رسیدم خونه داشتم لباس عوض میکردم دیدم یکی توو خیابون این وقت شب داره مثل ترافیک تهرون بوق میزنه. بوق بوووق بوووق. اینجا کسی توو روزم بوق نمیزنه چه برسه نصفه شب...
پنج دیقه بعدش گوشیم زنگ خورد یه آقایی با لهجه غلیظ فارسی شروع کرد آلمانی حرف زدن که غذا سفارش داده بودی آدرست چیه؟ آدرسو بهش گفتم داد زد چندین بار پشت سر هم شت شت شت بعدم به آلمانی ترجمهی همون. بعد خیلی بیادبانه گفت تاریکه پلاکتو پیدا نمیکنم بیا بیرون از خونه. بیا توو خیابون. و دوباره با حالت هیستیریک داد زد بیا توو خیابوووووون. گفتم آقای محترم من آدرسمو اشتباه ندادم. برای خودش یه چیزایی میگفت به آلمانی شکسته بسته و به رئیسش بد وبیراه میگفت و میگفت خیلی سفارش دارم تاریکه نمیدونم آدرست کجاس چرا آدرس عوضی دادی و من فقط پرسیدم با من داری حرف میزنی که بیشتر عصبانی شد و گفت پس با کی دارم حرف میزنم. بعد بیمقدمه گفت من یه مرد سالم و اکتیو! هستم بیا بیرون خودتو نشون بده نترس! کجایی بیا بیرون توو خیابون دیگه! همینجورم دستش یه سره رو بوق بود. گفتم آقای عزیز من خونه نیستم برای همین درخواست کردم غذا رو بذارید دم در و تشریف ببرید. با غرلند و شت شت شت، گفت پلاکتو عوضی نوشتی ولی من الان غذارو گذاشتم پشت این پلاکی که میگی. رسیدشم میذارم روش که ببینی اشتباه آدرس دادی! تلفنو قطع کرد. صدای بوقم ساکت شد. صبر کردم که صدای رفتنشو بشنوم رفتم غذارو از دم در ورداشتم و رسیدو نگاه کردم دیدم آدرس کامل و درست درج شده روی رسید!!!
نمیدونم از تاریکی ترسیده بود، رو دراگی چیزی بود، حملهی عصبیای چیزی پیدا کرده بود؟! میخواستم بهش دوباره زنگ بزنم بپرسم حالش خوبه یا نه. حتی با خودم فکر کردم باهاش فارسی حرف بزنم بگم آروم باش و بپرسم میتونم کاری براش بکنم یا نه... ولی از یک طرف خیلی بیادبانه و بد حرف زده و رفتار کرده بود از طرف دیگه در حالت غیرطبیعی و خیلی عصبی بود، با خودم فکر کردم این وقت شب کسیم جز خودم توو خونه نیست، نه تنها ممکنه از لحاظ امنیتی مشکلی پیش بیاد بلکه بعید نیست اونم بیشتر عصبانی شه یا فکر کنه باز مشکلی پیش اومده که بعد از دلیوری باهاش تماس گرفتم. دیگه بیخیال شدم. رفتم دستامو بشورم بیام، موقع خشک کردن دستام با حوله دیدم دست راستم داره میلرزه...
خب این چه استرسی بود به من وارد کردی مرد حسابی؟ دلمم براش میسوزه، نمیخوام زنگ بزنم ازش شکایت کنم یا خدای نکرده نونشو ببرم. اه.
از صبح تا شب تو این گرما و رطوبت وحشتناک با همکارا و مریضای یکی از یکی بلانسبت عوضیتر باید سروکله بزنم و با کثافات جسمی و ذهنیشون دست و پنجه نرم کنم، شبم که میام خونه اینه وضع. آدم دلشو به چی خوش کنه واقعا؟
یارو بچهشو آورده اورژانس مثل کیسه زباله رهاش کرده توو اتاق پذیرش خودش گورشو گم کرده بیرون سیگار بکشه. نه بچه حرف میزنه نه مادر محترم پیدا میشه. حالا چیکار کنیم؟ شری رو صدا کنین. آقا پیاده خودش تشریف اورده اورژانس اون وقت چنان زده توو صورت مسئول رسپشن بیچارهای که بهش گفته چن دیقه باید صبر کنید تا نوبتتون شه، که خون دماغش تا ۵ دیقه بند نمیاد. حالا چیکار کنیم؟ سیکیوریتی؟ برای چی؟ شری رو صدا کنین! خانومی که منتقلش کردن توو بخش چون وضعیتش استیبل شده، دوباره اوردن پایین چون بالا توو بخش مادرشوهرش بهش ویسکی خورونده که معدهاش ضدعفونی شه! بعد که به مادرشوهره تذکر دادن بیمارستانو گذاشته رو سرش که ازتون شکایت میکنم شما عروس منو مسموم کردین. حالا چیکار کنیم؟ وکیل بیمارستان؟ برای چی؟ ما خودمون شریمزگان داریم شری استاد برقراری ارتباط با روانیا رو صدا کنین. مریض بخش روانو که تورت هم داره آوردن خونین و مالین برای اینکه ملاقاتی یه مریض دیگه توو بخش، اعصابش از داد زدن این خرد شده و زده شل و پلش کرده. همه رو هم با مشت و لگد میزنه نمیذاره یه آرامبخش بهش بزنن. حالا چیکار کنیم؟ معلومه دیگه شری بلده آرومش کنه صداش کنین. بچهی اوتیستو آوردن جوری گریه میکنه که از طبقه همکف تا طبقه پنجم صداش پیچیده. نه پدرش میدونه چشه نه میذاره کسی دس بزنه بهش یا نزدیکش شه که دردشو بفهمن. حالا چیکار کنیم؟ درست حدس زدین: شری با بچهها بلده، شری رو صدا کنین. بچه از بخش کودکان فرار کرده پیداش نمیکنن چون از دکترش میترسه و چرا از دکترش میترسه؟ چون پدر مادر نفهمش بهش گفتن اگه موقعی که سرم بهت وصله تکون زیاد بخوری این دکتر غوله با مشت میزندت! و از قضا دکتر غوله برای ویزیت اومده سر بچه. حالا چیکار کنیم؟ شری جاهای قایم شدن بچهها رو بلده پس شری رو صدا کنین و هزارتا مورد دیگهی اینجوری به علاوه اینکه شری این وسط خودشم مریض و هزارتا کار دیگه داره که باید اونارم انجام بده. بعد شبم میاد خونه جایزش یه پیک مهربونه که اقلا خستگیش در بره.
مرسی فعلا غر دیگهای ندارم. تا برنامهی بعد خدانگهدار.
همهی نوابغ من
سر کلاس از بچهها پرسیدم حدس میزنید وزن مغز انسان حدوداً چقدره؟ دو تا از جالبترین جوابا تا قبل از اینکه گوگل کنن پانصد گرم و چهار کیلو بود.
متأسفانه هر چی دنبال دوربین مخفی گشتم پیداش نکردم.
خونوادگی سوپرایزم کردن
پستچی زنگ درو زد با عجله بستهی سفارشی رو تحویل داد و رفت. دیدم آدرس خونه روشه چی میتونست باشه؟ با اینکه بعید میدونستم ولی با خودم گفتم شاید چیزیمو موقع اومدن جا گذاشتم بدون اینکه بهم بگن برام فرستادنش. خلاصه کنجکاوانه در کارتنو باز کردم و در نهایت ناباوری دیدم توش یه عالمه گوجه سبزه :))))
done
دنبال یکی از شعرام میگشتم، وسط جستجو برخوردم به فولدر عکساش. یه سری چیزا رو درست نیست وقتی آدم دیگه با هم نیست همچنان نگهشون داره. یادم افتاد چند وقت پیش به این فکر کرده بودم که اون چندتا چیزو از رو هاردم پاک کنم ولی فرصت نکرده بودم. واقعیتش رغبت چندانی هم به انجامش نداشتم اما کاری بود که باید از روی پرنسیپ انجام میدادم، بنابراین چارهای نداشتم. بایستی همه عکسا و فیلمارو دوره میکردم تا چیزایی که میخوامو پیدا و پاک کنم و باز با این واقعیت روبهرو شم که هنوزم دلم براش میره... بله.
سه
یکی از چیزای مهمیم که پس ذهنم اذیتم میکنه اینه که نباشم زندگی سه چقدر تحت تأثیر منفی این اتفاق قرار خواهد گرفت... کاش وارد زندگیش نمیشدم و کاش روم حساب نمیکرد. کاش آیندهشو توو رویاهاش فقط و حتما با من نمیدید. کاش نبودنم فرقی براش نمیکرد...
اشتباه نابخشودنی و بزرگیه اینکه بذاری دوس داشته بشی در حالی که شوق زندگیت صفر مطلقه. عجب اشتباهی و کاش میشد جبرانش کرد :(
درود بر یزید؟
نصف شب بیدار شدم برم آب بخورم و در حال آب خوردن توو تاریکی به این نتیجه رسیدم که خیلی هنوزم میخوامش، حتی با اینکه میدونم این فقط جلدشه و توش اونی که بوده نیس...
فایدهای هم نداره
خیلی با ذوق و شوق از دوسپسر مسلماااان فلسطینیش، آداب و اعتقاداتش تعریف میکنه؛ هیچیم نمیتونم بگم.
special level of nonsense
یه سری واژهها و اصطلاحات کسشریم هس که من مینویسم فقط اون میتونه بخونه و اون مینویسه احتمالا فقط من میفمم چی میگه به عبارتی در کسشرخوانی هم لِوِلیم
چون سر زلف پریشان کسیام یاد میآید*
موهامو اتو کرده بودم و چون باد شدید میومد و من از اینکه باد موهامو پریشون کنه لذت میبرم، همینجوری باز توو هوا رهاشون کرده بودم و نتیجتاً ژولیپولی شده بودم. وقتی سوار اتوبوس شدم یه پسر هفت هش ساله به دو تا دوستاش که کنارش و روبهروش نشسته بودن یواشکی گفت خوشکلهها ولی مامان من وقتی از خواب بیدار میشه هم موهاش از این بهتره :)))
*امیرخسرو دهلوی