برای پیروز

برای مرگ پیروز غمگین و متأسفم. برای مرگ پیروز کوچک و مرگ تمام یوزهای دیگر ایران در این سالها، مرگ گورخرهایی که زنده‌گیری و کشته شدند، مرگ پلنگ سرگردانی که به جای تفنگ بیهوشی با گلوله‌واقعی کشتندش، خرسی که در تله افتاد و تلف شد، شیری که در باغ‌وحشی که بیشتر شبیه شکنجه‌گاه بود جان داد، زرافه‌ی گردن‌شکسته، سگهایی که زنده زنده سوزاندند، روباه‌هایی که به خاطر خزشان بی‌شرمانه شکار کردند، آهویی که انقد با موتور دنبالش کردند که طحالش پاره شد و جان داد و همه موجودات بی‌زبان و بی‌دفاعی که در این سال‌ها و بر اثر عدم  دانش و آگاهی و امکانات لازم، عدم تدبیر و فرهنگ و شناخت لازم و در نهایت به دلیل عدم کفایت و بی‌مسئولیتی رأس‌نشینان ـ از بین رفتند...


پیروز پیروز بود تا روزی که اون رو با یک اشتباه کشتند. باری پیروز اولین فرزند ایران نبوده و نیست که اینطور ناعادلانه به فنا رفته. اون حتی اولین پیروزی نیست که ایران از دست داده... منتها این پیروز هم مثل اون یکی پیروزها همیشه در دل ما زنده خواهد ماند و گرچه باز پیروزی رو شکستند، ما به حرمت همین نام/ همین واژه، نخواهیم شکست. ما با جنازه پیروزهامان بر دوش، این روزهای تاریک و تلخ تاریخ رو سپری خواهیم کرد و روزی همه با هم پیروز خواهیم شد و انتقام پیروزهای کشته‌شده‌مان را خواهیم گرفت!

حالا بیاین بغلم. آتیش درست کردم که بشینیم کنارش. میخوام براتون قصه بگم...



یکی بود یکی نبود، سالها پیش وقتی اجدادمان در صلح و صفایی نسبی در سرزمین آبادشان، سرخوش مشغول زندگی بودند، با یورش بربرها غافلگیر و مغلوب جنگ شدند.
متجاوزان زمین‌ها را آتش زدند، خانه‌ها را ویران کردند، کتاب‌ها را سوزاندند، به دخترها تجاوز کردند، زنان را به کنیزی گرفتند و مردان را کشتند. آنها که ماندند هم به بردگی بردند. 
چادر سیاه وحشت و سکوت بر سر شهر فرود آمد. مردم اجازه نداشتند حتی به زبان مادری خود صحبت کنند یا بنویسند. مردم حتی حق نداشتند بر فرزند خود نامی غیر از اسامی عربی برگزینند. مردم حق نداشتند به غیر از اسلام تابع دین دیگری باشند و مردم حق نداشتند هیچ کدام از سنتهای فرهنگی خود را به جا بیاورند.
مردم سرزمینمان آن روزها مثل هنوز، خوی بربریت و وحشیگری نداشتند، فرهنگشان با ریختن خون و بریدن گردن هم‌نوعشان عجین نبود. مردم سرزمین ما آنروزها مثل هنوز، جنگجو نبودند. صلح‌طلب و مهربان بودند. اهل پندار و گفتار و کردار نیک بودند. اهل قلم و نه اهل شمشیر بودند. اهل نجابت و نه گرفتار اداب نجاست و شرارت بودند. مردم سرزمینمان آنروزها، مثل هنوز اهل سخاوت و نه شقاوت بودند. مردم سرزمینمان آنروزها مثل هنوز اهل ذکاوت بودند.
*حکم بود که تجاوز به عجم رواست! مادرانی که مورد تجاوز قرار گرفته بودند میدانستند که فردا فرزندانشان حرامزاده خطاب خواهند شد و در میان جمعِ آشنا و غریبه شرمسار خواهند ماند. تدبیر کردند که پیشوند نام کودکشان یک سید و سادات بنویسند و شایع کردند که این‌ها از نسل پیغمبرند و حرمتشان واجب. به این ترتیب حکام هرگز به خود و دیگران اجازه ندادند، کسی فرزند حرامزاده زنان ایرانی را تحقیر کند! تف سر بالا میشد. مجبور بودند احترامشان کنند و حتی برتر از غیر بخوانندشان، چون آوازه شده بود که از نژاد حکام و اولاد پیغمبرند!
*حکم بود که مردم نام خود را به نامهای تازی تغییر دهند و بر کودکانشان نام‌ غیرعربی ننهند! مردم باز تدبیر کردند و قرار بر آن شد که فرزندشان را زهرا و نرجس و نجمه، علی و محمد و حسین بنامند ولی در خانه روشنک و نرگس و ستاره، تهمینه و منیژه، رستم و کوروش و داریوش و آرش و سیاوش صدایشان کنند! و این فلسفه از همان روزها دلیل و آغاز دو اسمی بودن اکثر ایرانیان شد!
*حکم بود که به غیر از قرآن کتابی نخوانند و جز ادعیه اسلامی چیزی ننویسند! دانشمندان برای این درد هم تدبیری اندیشیدند. به لطف هوش سرشارشان چنان به زبان تازیان مسلط شدند که توانستند به عربی دانش خود را بنگارند و نام دانش اسلامی بر آن نهاندند تا دشمن به حاصل علمشان احساس تملک پیدا کند و بخواهد با آن فخر بفرشد! اینگونه شد که کتابهایشان را نسوزاندند و زیرکانه علم و ادبشان را بی‌واهمه هر چند به زبان عربی اما ثبت کردند، آموختن و آموزش را ادامه دادند و سهم خود را در پیشرفت علم و ادب و هنر و فلسفه از کف ندادند. 
*هنرمندان هم از این قافله جا نماندند و گرچه هنر از هر نوعش در اسلام حرام بود، معماری و کاشیکاری را به بهانه و با بنای مساجد و اماکن مذهبی تحت عنوان معماری اسلامی، خطاطی و نقاشی و نگارگری را در غالب تذهیب قرآن و ادعیه، و رسم نقوش و کشیدن روایات راست و دروغ در باب تاریخ پیداش و گسترش اسلام، شعر را با آمیختن فارسی به عربی، موسیقی و آواز را درغالب صوت قرآن و تواشیح و تعزیه‌ها و... زنده نگه داشتند!
*حکم بود که پارسی سخن نگویند! مردم در خانه‌ها اما شعر و ترانه‌های فارسی می‌سرودند، مثل هنوز در پستوها یواشکی طنز می‌پرداختند، دشمن را به سخره می‌گرفتند، بد و بیراه و فحش می‌دادند و به پارسی سخن می‌راندند تا دلشان خنک شود و تا کودکان بدانند و بیاموزند و بزرگترها فراموش نکنند...
*حکم بود سنت ایرانی برپا نکنند! پس هفت شین را هفت سین کردند، قرآن را کنار سفره چیدند و یا مقلب‌القلوب را به عربی ساختند، حتی عرفان را به اسلام بسط دادند و همه چیز را تا جایی که میشد به ظاهری عربی چنان آذین کردند که جز خودشان کسی نداند و غریبه شک نبرد و تا که حکام دلیلی برای مخالفت و برچیدن بساطشان پیدا نکند!
گفتم که، هر چه نداشتند ذکاوت زیاد داشتند.
و اما این قصه‌ی تکراری چرا؟
می‌خواستم برایتان قصه‌ی پیروزمندانه‌ی پیروز را دم نوروز تعریف کنم که مقدمه‌اش باید به شرح فوق می‌بود.

گفتم که پیروزِ یوز، پسر ایران، اولین پیروزی نبود که از دستش دادیم. ما در طول تاریخ خیلی پیروزها رو از دست داده‌ایم. پیروزایی که شاید اسمشونم پیروز نبوده ولی همینکه انقدر دشمنو مستأصل کردن که کشتنشون، نشون میده که عملاً پیروز بودن، حالا چه فرقی میکنه اسمشون مهسا بوده باشه، نیکا یا سارینا، کیان، محسن، محمد، محمدمهدی یا حتی عزت... یا فریدون... الان ولی میخوام براتون قصه‌ی یکی از پیروزایی که اسمشم پیروز بوده بگم. 

حوالی سال ۶۶۰ میلادی یعنی حدود هزار و سیصد و شصت و سه چهار سال پیش، پس از فتح نهاوند به دست تازیان، بازار خرید و فروش بردگان ایرانی بین اعراب گرم بود. 
پیروز نهاوندی یکی از برده‌هایی بود که خریداری و به عربستان برده شد.
پیروز که زیرک بود و علاوه بر آن هنر و صنعت و آهنگری هم میدانست، موفق شد در مدینه خودش را به بهانه‌ی وعده ساخت یک آسیاب به دستگاه خلافت عمر ـ که خلیفه وقت مسلمین بود ـ نزدیک کند و در فرصتی مناسب عمر را هنگام خروج از مسجد به ضرب خنجر دوسری که به دست خودش ساخته بود به قتل رسانید.
تاریخ این قتل را اوایل زمستان سال ۶۶۴ میلادی روایت کرده‌اند و چه مژده‌ای خوشتر از خبر چنین انتقامی در آستانه نوروز برای ایرانیان! اما خبر را چگونه پخش باید کرد؟ چگونه هلاکت دشمن را جلوی چشمان خودش جشن باید گرفت؟ چطور بذر امید رهایی و آزادی را باید در نوروزِ پیش رو پاشید؟ و چطور باید برای این پیروزی شادی و پایکوبی کرد در حالی که سرزمینمان هنوز گرفتار تازیان است؟
عرض کردم که هر چه نداشتند ذکاوت زیاد داشتند. 
شخصیتی پرداختند به نام حاجی فیروز با چهره‌ای سیاه و لباسی قرمز که دایره به دست کوچه به کوچه می‌گشت، به بهانه آمدن بهار، شعرکی می‌خواند و به ظاهر تکدی می‌کرد. تازیان سر از کارش درنمی‌آورند و تهدیدی محسوبش نمی‌کردند، مردم ولی مثل امروز در پستوها با هم حرف می‌زدند. مردم می‌دانستند که فیروز همان پیروز نهاوندی‌ست که روزی به بردگی بردندش. می‌دانستند که پیشوند حاجی تأیید و نشان رفتنش به حجازست. می‌دانستند که چهره‌ی سیاه‌کرده‌اش نشان بردگی در سرزمین داغ عربستان‌ست، لباس قرمزش نماد مبارزه‌ست و خونخواهی‌اش، و شعرش اتفاقاً هیچ بی‌معنی نیست، تمام و کمال به سخره کشیدن اعراب‌ست، با سامبولی بلیکم زبانشان را نشانه می‌رفت، قیافه‌شان را به خاطر ریش بدون سبیلشان به بز تشبیه می‌کرد، بزبزقندی خطابشان می‌کرد و به معنای واقعی کلمه به ریش دشمن می‌خندید، مژده کشته شدن عمر را می‌داد و به طعنه می‌گفت ارباب خودم سرتو بالا کن، به من نگاه کن، (چی شد؟) چرا (دیگه) نمی‌خندی؟ و اینکه گرچه در آشفته‌بازارِ این روزها هر بلایی خواستید سرمان آوردید ولی ما تسلیم نخواهیم شد و نخواهیم شکست: بشکن بشکنه، من نمی‌شکنم! دایره می‌نواخت، می‌خواند و می‌رقصید، مژده بهار می‌داد و انتقامی که پیروز با قتل عمر گرفته بود را یادآوری می‌کرد. تکدی نمی‌کرد مژدگانی می‌گرفت و در عوض امید و شادی قسمت می‌کرد...
 
*از پیروز به خاطر شجاعت و شهامتش به عنوان باباشجاع‌الدین هم یاد می‌کنند. همچنین چون مرسوم بود که اعراب اغلب برده‌های مؤنث خود را به نام سنگهای زینتی می‌خواندند و دختر پیروز را مروارید یا به تازی همان لؤلؤ می‌گفتند، پیروز یا فیروز به نام ابولؤلؤ هم شهرت دارد/ گویی آرامگاهش جایی حوالی کاشان‌ست.

و من چقدرررر بی‌نهایت دوسش داشتم...

حالم خوب نبود دوس داشتم برم پیشش ولی احساس کردم گویا دلم بالاخره به اون مرحله‌ای رسیده که درک کنه اونی که دوس داشت و هنوزم داره دیگه اونجایی که بود نیست. قالبش هست ولی خودش نیس. خیلی غم‌انگیزه ولی خب واقعیتیه و باید پذیرفتش. 
گاهی آدما خودشون نمیمیرن ولی یه روزی، یه جوری، به یه دلیلی یا شایدم بی هیچ دلیلی، یه چیزی توشون یه جوری تغییر پیدا میکنه که دیگه از اونی که قبلاً بودن خیلی فاصله میگیرن. و معمولاً حیف...