رفته بودم نون بخرم، موقع حساب کردن یارو گفت گلایی که اونجا دم درگذاشتیم مجانیه اگه دلتون میخواد ازشون بردارید.
یه سری غنچههای رز قرمز و صورتی و گلبهی از بینشون ورداشتم اومدم خونه.
گلدون نداشتم گذاشتمشون توو لیوان. گلدون ندارم چون از گل و گیاه توو خونه خوشم نمیاد. گل و گیاه توو گلدون و توو خونه مثل ماهی توو تنگ و توو اکواریوم و توو حوضه. مثل پرنده توو قفس. مثل یه حس بد. مثل یه درد. درد مرگ آزادی.
گلا رو گذاشتم توو لیوان. لیوانو گذاشتم رو میزم. چقدر قشنگن. بوشون منو یاد بچگیام میندازه. وقتی پدربزرگم هنوز بود. وقتی باغچه هنوز گل میداد و درخت گلابی هنوز خشک نشده بود. روی میز آشپزخونهشون همیشه چن تا شاخه از گلای حیاط بود.
اون روزا روی شیشههای خونه هنوز نوار چسب بود و وقتی صدای آژیر خطر میومد همه فرار میکردن سمت زیرزمینا و پناهگاها. میخوام بگم اون روزام روزای خوب و خوشی نبود، ولی من دلم خوش بود. من وقتی وسط بابابزرگ و مامانبزرگم میشستم، وقتی موهای صاف و قشنگ مامانبزرگمو شونه میکردم، وقتی با بوی ادکلن پدر بزرگم عشق میکردم، وقتی وقتی وقتی ... من دلم خوش بود. هنوز با خودم درگیر نشده بودم و این خوب بود.
شب پنجرهی آشپزخونه رو باز کردم هوای خونه عوض شه، به خودم گفتم برم گلا رو بیارم اینجا که خنکتره. نکنه پژمرده شن. بعد متوجه شدم چقدر دلم نمیخواد پژمرده شن. و همزمان چقدر دلم میخواد جلو چشمم باشن. چقدر دلم میخواد همیشه همینطور باشه و چقدر تناقض ...
درست نیست آدم گلا رو بکَنه. گل مگه خودش چقدر عمرشه که مام از ریشه و جاش جداش کنیم بندازیمش توو گلدون واسه چن روز زیبایی. چقدر آدم باید خودخواه باشه.
فقط گل و گیاه نیس که. زندگی و آدمام همینن. جونت در میره واسه نجات جون آدما ولی یه وقتایی میری چند قدم دورتر میایستی و میبینی چه کشکی چه پشمی وقتی مرگ تجلی بیدردی و آرامش مطلقه.
پوففف حرفام خیلی ادامه داره ولی حوصله نوشتن ندارم. حوصله هیچی دارم علیالخصوص زندگی کردن ولی خب نفسیه که میاد و میره و شکر حق.
پ.ن. از محبتتون بابت پیاما و تبریکاتون برای تولدم ممنونم. آبان که هیچ، آذرم داره تموم میشه میدونم، خیلی دیره ولی عرض کردم که حوصله ندارم. از بودنمم خوشال نیستم. دلیلیم نداره باشم.
نوکرم.