شاید

یه مریض نابینای پیر داشتم که مقیم خانه سالمندان بود، اختلال حواس پیشرفته داشت و روانپریشی و توهمات نشأت گرفته از همین زوال عقلی‌ای که دچارش بود... هر از چندگاهی به دلایل مختلف میاوردنش، چن روزی بستریش میکردیم، بهترکه میشد مرخصش میکردیم و این روال ادامه داشت. یک بار که میخواستم معاینه‌ش کنم، احساس خطر کرد و خواست از خودش دفاع کنه  و به این ترتیب با همون دستای ناتوان و جثه‌ی نحیف اما ناخونای تیزش مچ دستمو چنگ انداخت و زخم کرد. 
حالا خیلی از اون تاریخ  گذشته و پیرزن مدتهاست که عمرشو داده به شما، ولی جای زخم من هنوز خوب نشده. ینی خوب شده ولی جاش مونده رو دستم هنوز؛ و این باعث میشه من هر وقت دستمو نگاه میکنم به این فکر کنم که همه دیر یا زود میمیریم و میریم، اما آثار رفتار و حرفهامون ممکنه تا خیلی مدتها بعد از نبودنمون، باقی بمونن! برام مثل تلنگریه که یادم میاره بیشتر مواظب کارهایی که میکنم، حرفهایی که میزنم و تأثیری که روی دیگران میذارم باشم. 
شمام حواستون باشه. شاید یادمون به جای یه زخم لحظه‌ای لبخند روی لب کسی بیاره.