میخوام بنویسم. نمیدونم وقتایی که نوشتنم میاد فرصت میشه یا نه ولی سعی میکنم بشه. گاهی نگاه میکنم میبینم هنوز خیلیاتون به وبلاگ سر میزنید و شرمنده میشم که حتی توی این مدت حوصله نداشتم چیزایی که توو درفت بلاگ انبارشده رو پست کنم. تمام لینکای قدیمیای هم که گذاشته بودم خراب شدن، میدونم. عمری باقی باشه درستشون میکنم. حالم روبهراه باشه/بشه قصهم براتون میگم. مخلص.
مسئله اینه
ممکنه آدم نسبت به خیلیا بهتر باشه ولی ملاک، برتری نسبت به بقیه نیست. مسئله اینه که آیا آدم نسبت به خودش و گذشتهی خودش بهتر و برترشده یا نه. بله. باور بفرمایین
شاید
یه مریض نابینای پیر داشتم که مقیم خانه سالمندان بود، اختلال حواس پیشرفته داشت و روانپریشی و توهمات نشأت گرفته از همین زوال عقلیای که دچارش بود... هر از چندگاهی به دلایل مختلف میاوردنش، چن روزی بستریش میکردیم، بهترکه میشد مرخصش میکردیم و این روال ادامه داشت. یک بار که میخواستم معاینهش کنم، احساس خطر کرد و خواست از خودش دفاع کنه و به این ترتیب با همون دستای ناتوان و جثهی نحیف اما ناخونای تیزش مچ دستمو چنگ انداخت و زخم کرد.
حالا خیلی از اون تاریخ گذشته و پیرزن مدتهاست که عمرشو داده به شما، ولی جای زخم من هنوز خوب نشده. ینی خوب شده ولی جاش مونده رو دستم هنوز؛ و این باعث میشه من هر وقت دستمو نگاه میکنم به این فکر کنم که همه دیر یا زود میمیریم و میریم، اما آثار رفتار و حرفهامون ممکنه تا خیلی مدتها بعد از نبودنمون، باقی بمونن! برام مثل تلنگریه که یادم میاره بیشتر مواظب کارهایی که میکنم، حرفهایی که میزنم و تأثیری که روی دیگران میذارم باشم.
شمام حواستون باشه. شاید یادمون به جای یه زخم لحظهای لبخند روی لب کسی بیاره.