خیلیاتونم وقتی جدی باهاتون حرف میزنم فک میکنین دارم دعواتون میکنم.
مامانی
همینطور که بلند بلند داشتم میخندیدم، صدای مادربزرگ پیچید توی گوشم، وقتی که با خندهی من میخندید و قربون خندههام میرفت. میگفت پُر میخندی و من هیچوقت نپرسیدم ینی چطور...
همین دیگه. هیچی. خندهم اشک شد سر خورد رو گونههام؛ بغضمم با آب و به سختی فرو دادم پایین که مبادا با گرفتن صدام داغ مادرو تازه کنم.
ال صراط المستقیم عامو
دو دیقه اومدم توو حیاط هوا بخورم، از دور منو دید اومد پیشم شروع کرد با هیجان و کلی ذوق وشوق عکسا و فیلمای افطاری فرا مفصل شب گذشتهی مسجدشونو نشون دادن. گرمم بود میخواستم اب بخورم، منتظر بودم خدافظی کنه بره ولی به نظر نمیرسید قصد رفتن داشته باشه :)) آخر گفتم میری بالا یا من برم؟ چون میخوام اب بخورم داداش. گف نه راحت باش اینجوری ثوابش واسه منم بیشتره! پاشدم برم که هم جوابشو ندم هم مشتمو از خطر کوبیده شدن به در و دیوار نجات بدم برگش گف تو که کافری چه فرقی برات داره. عه. الاغ. گفتم مؤمن جان غرض مگه غیر از اینه که شما به یاد فقرا و اونایی که ندارن بیفتی؟ بعد وقتی شما عکسای دیشب آشپزخونهی مسجدو به من نشون میدی که چقد غذا درست کردین و با افتخار و هیجان تعریف میکنی تازه چقدرم دور ریختین و نکردین لاقل اضافههاتونو به این همه بدبخ بیچارهها که این روزا همه جای شهر ولوئن بدین، اصن راه دورم نه وقتی سر همین خیابونی که میپیچی میای سمت بیمارستان ما هنوز اون زن گداهه با بچهی کوچیکش نشسته کف زمین گدایی یه تیکه نون میکنه، تو چه روزهای میگیری چه افطاری توو مسجد نوش جان میکنی؟ گفت نه تو نمیفهمی. قبل از اینکه به توضیحش ادامه بده گفتم درسته آی دکتر من نمیفهمم و دکمهی آسانسورو زدم که برم بالا. خوشبختانه بلافاصله در بازو بسته شد و دیگه نتونست ادامه بده.