داستانک‌های ناب بیمارستان

تعریف میکرد: "زنم وقتی منو برای اولین بار دید، ازم پرسید: فک میکنی میتونی عاشقم باشی؟ گفتم از کسی که از جنگ برگشته این انتظار بزرگیه. بعد گفت فک میکنی میتونی اجازه بدی عاشقت باشم؟ بهش گقتم توو کیفت یه آینه داری؟ آینه‌شو از کیفش دراورد داد بهم. یه مشت کوبیدم رو آینه و آینه رو توو قابش شکستم. آینه‌ی شکسته رو جلوی صورتم گرفتم و بهش گفتم مثل این آینه تمام تیکه‌های شکسته‌ی وجودم تا ابد عاشقت می‌مونن."