. . .

خواب میدیدم توی یه خونه‌ی چوبی که در حال سوختنه دستای منو با زنجیرای کلفت به سقف بستن و رفتن. به هوش نیستم ولی پروتاگونیست‌وار دارم خودمو فضا رو میبینم. بیرون ساختمون مردم جمع شدن. نمیذارن کسی بیاد توو ساختمون. نگران سوختن و مردنم نیستم. برام اصن مهمم نیس اما برعکس همیشه اینبار کنجکاوم ببینم کی چطور برای نجاتم تلاش میکنه. قبل از ادامه ماجرا بیدار میشم. سعی میکنم بقیه‌شو تصور کنم. تلفنم زنگ میخوره . . .