هوم

خیلی دوس داشتم از این آدما باشم که وقتی رفیقشون ناراحته یا دلش گرفته خیلی راحت میتونن حالشونو خوب کنن. حالا با حرف با دلقک‌بازیشون با شوخیاشون با حرکاتشون یا هرچی . . . من اگه بتونم یا قرار باشه بتونمَم بدون حضورم به درد لای جرزم نمی‌خورم. همین دیگه :| 

درست میشه... همه چی به زودی درست می شه

گاهی که از بد روزگار و به حکم فاصله حتی از نگاه کردن در چشم رفیقت محرومی، مجبوری همه اون چیزهائیو که یه دوست باید بتونه تو نگاهت بخونه، تا امتحان رفاقتو پاس کنه، با شنیدن صدای نفسهاش بفهمی . . . و وای اگر مفهوم صدای نفسش: «هی فلانی آغوش امن و دستهای گرمت را می خواهم»، باشد. . . روزگار قسمتتان نکند، اما آنزمان بایست جای نگاه، جای بغل، جای نوازش، جای بوسه ای کوچک حتی . . . با سکوت، با دردی دوچندان در سینه و شاید بغضی دیرین در گلوگاه، چنانش در آغوش کشی که جان ناآرامش، از تو هم که حالا دوری نومید نشود، دلش ویرانتر نشود، غمش بیشتر نشود و نفسش بوی غربت نگیرد . . . 

حکایت غمگینی‌ست . . . وقتی که تنها پل ارتباطی آدم، صداست و همه ی آدم خلاصه می شود تنها، درهمین صدا. صدایی که در فراسویش حتی سکوت هم نیست، خالی ست . . . صدایی که به واسطه خطوط تلفن و اینترنت گاهی در طول یک جمله ی کوتاه اما شاید مهم یا پراحساس بارها قطع و وصل می‌شود . . .

اینجور وقتها امتحان رفاقت سختتر می شود . . . داوطلبانش هم شاید کمتر . . .

و من چقدر رفیق دارم که منو با این وضع به رفاقت پذیرفتن. اونایی که گاهی حتی به خاطر صحبت کردن با من به دلایل مختلف دهنشون سرویس شده، اعصابشون له شده، تلفنشون کنترل شده، قبض موبایلشون ترکیده ، مامانشون نگران پکیدگی مغزشون شده، دلشون برام تنگ شده و هزارتا بدبختیو بلای دیگه سرشون اومده ولی هیچوقت شاکی نشدن و همیشه منو محرم حرفای دلشون دونستن ، منو باور کردن و سعی کردن با زور و بلا یا با اعمال شاقه :ی از راه دور تبادل انرژیو تجربه کنن . . .

سیمین بانو

نوشتم چو تخته پاره بر موج حیفم اومد همه‌شو باهم نخونیم :

دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من . . .

چو تخته پاره بر موج

انقد دوست داشتم یه جایی وسط یه اقیانوس یا دریا اونجایی که هر طرف نیگا می کنی خبری از خشکی نیس، تو یه قایق یا رو یه کرجی از اونا که هاکل بریفین اینا داشتنا، رو اونا دراز می کشیدم و از صدا وتکونای آب لذت می بردم و نسبت به هیچ چیز و هیچ کس احساس مسئولیت نمی کردم و با خیال راحت هر وخ می خواستم می مردم و . . .

مرحَمت بفرمائید ته ی اول خدمتتونو مسکون تلفظ بفرمائید

عرضم خدمتتون که نذری و خیرات و این قبیل چیزا رو توو غربت درست کردن خیلی غمگینه.
خودتون اندکی مداقّه بفرمائید میفمید چرا . حالا همه مث من خودشونو سفیر فرهنگی کشورشون نمیدونن که برن دونه دونه زنگ همساده‌ها رو بزنن بهشون توضیح بدن جریان از چه قراره که . تازه منم گوع اضافه می‌خورم ولی خب با این حال غربته دیگه . اسمش روشه . قربت نیس که . 

شب جمعه‌ست و چقدم که من اعتقاد دارم

میخوام برم حلوا درست کنم . ب ب . اونجوری نگا نکنید . واس خودم که نیس . هنوز رسماً نمردم که.

:|

بعد ظاهر و باطن انقد غمگینه که انگار فهمیده من مرده‌م. چرا آخه؟
نکنه فهمیده باشه. نکنه تابلو شده باشه. اگه شده باشه چی؟ 

من خیلی خسته‌م 
دیگه‌م خستگیم در نمیره
به من گیر ندین رد شین
از من رد شین
نمونین

دارن. با تأکید رو فعل سوم شخص جمع هم دارن. به همین چشام قسم

خب خیلی مسخره‌س که آدم از همون کسی که زده زخم و زیلیش کرده انتظار مرحم گذاشتن و درمون کردن زخماشو داشته باشه که

:|

بشینی پای درددل کسی که خودت بزرگترین دردشی

*** توو وطنی که نداریم و همه‌ی وابستگیا و وابستندگیاش آقا


اینکه به جسمی نیرو وارد کنی تا وقتی اون جسم حرکت نکنه میزان کاری که انجام نشده طبق فرمول برابر صفره یه واقعیته ولی خب منصفانه‌م نیس

کار راحتی نیست . این روح سرکش ِ جسور ِ گستاخ و بی‌نهایت بلندپروازو در بند کشیدن کار آسونی نیست. من خیلی چیزا رو در خودم کشتم تا بتونم اینی باشم که هستم. گرچه که با تمام اینا بازم صرفاً با نوع هستنم دوروبریامو زیاد آزار داده‌م ولی خب خیلی تلاش کردم لاقل شبیه اونی باشم یا بشم که پدر و مادرم دلشون خواسته باشم. من برای کسایی که دوسم دارن آدم قانع نه؛ آدم خیلی قانعی‌ام. همیشه‌م بودم. حالا اینکه این هیچ‌وقت کافی نبوده یه بحث دیگه‌.س که غمگینه ولی خیلی کاریش نمیشه کرد.

منتظرم تموم شم

گوگوش توو آهنگ هجرت که فک کنم شاعرش شهیاره یه جاش میگه در تنم چیزی فرو ریخت . . .
راس میگه . اونی که میگه یه حس خاصیه که واقعاً به فرو ریختن بیشتر از همه چی شباهت داره .
منم زیاد یه چیزایی در تنم فرو میریزه. بعضاً در دلم حتی. تیکه‌های وجودمن احیاناً. 

آقامون سعدی

شبهای دراز بیشتر بیدارم
نزدیک سحر روی به بالین آرم
می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست
در خواب رود، خیال می‌پندارم

عادت که بشه دیگه غمگینم نیس حتی

اون شخصیت کارتونیه، زرده، کوچولوعه، همین چن تا پست پائینتره، همون، اون مث منه وختی قرنی یه بار یه کار ذوق‌آلود میکنم و بعدش باید جمش کنم که کسی خاطرش یهو آزرده نشه. 

یا دیر شه

که بدونی که بخوای که نتونی که نشه 

:|

که بدونی هم درد و هم درمونی 

:|

خودش تا سر کوچه‌شونم بلد نیس تنها بره اونوخ من دارم آدرس میدم مسخره می‌کنه میگه تو حرف نزن بچه بودی تهران یادت نیس 

دوست

که بترسی که یه روز فک کنه کاش نمی‌داشتم

مستحبم نیس واجبه

شعری که با خطی غیر از نستعلیق نوشته شه مث یه عروس بدون لباس عروس می‌مونه. خیلی طفلکیه.

:|


کاش گفتنشم مثه خود واژه‌ش مسخره‌س


بدوننم باورشون نمیشه

مهمتر از اینکه بدونم دوسم دارن اینه که بدونن دوسشون دارم
کاش میدونستن دوسشون دارم

مبانی شریولوژی

یکی دیگه از امراضمم اینه که میدونم به دردی نمی خورم ولی گاهی یادم میره که البته و خوشبختانه خیلی سریع دوباره به واقعیت پی میبرم 

میخواین لاغر شین؟

کاری نداره که. کافیه همراه غذا سعی کنید فیدای خبریتونم صفر کنید. با ضمانت. راضی نبودید پولتونم پس میدم.

شمام دقت کنید

دقت کردم دیدم از وبلاگ میشه بعنوان توئیتر هم استفاده کرد بدون اینکه مزاحم بقیه بشی مثلاً

چائی هم

یکی از امراضم اینه که غذا رو گرم میکنم بعد میذارم دوباره سرد شه. هیچی همین دیگه. 

واسه هضم دلتنگیاش گریه نمیکنه قدم میزنه و سیگار میکشه تا دود شه یا نابود شه

منم که هویج

اردکم نیستم مرغابی‌ام

+ اردکه
ـ گربه س
+ اردکه
ـ دلفینه
+ اردکه
ـ چرا خب؟
+ از این ور آب میریزی روش از اونور خودشو تکون میده خشک خشکه .
مثلاً الان دعوا میکنی باهاش یه دقه دیگه میبینی اصن انگار نه انگار . . .
ـ هااا خب اردکه 

مصائب شریت بر وزن شِریعت

وللاه که اینا نه از ره کین ست لامروت بفهم ، من طبیعت تخمیعم این ست .

مام من و مام میهن

مادر من گاهی میشینه به صورت خعلی جدی به این مسئله فکر میکنه که ممکنه برای مغز من اتفاقی افتاده باشه که من رو از درک حادثه‌ی "گذر زمان" بازمی‌داره . . .
وختی بهش میگم میفهمم ولی برام مهم نیست، غصه میخوره. برای اینکه غصه نخوره باید دروغ بگم. از دروغگوها به طرز غیرقابل وصفی متنفره و در عین حال خوب میدونه که من می‌تونم دروغگوی ماهری باشم. قائدتاً باید ازم بدش بیاد . نمیتونه ازم بدش بیاد . چون من بچه‌شم . پس تنها راه چاره‌اش اینه که فکر کنه من ازش بدم میاد . ولی نمیتونه فکر کنه من ازش بدم میاد . چون با تمام اخلاقای مزخرفم بازم همیشه سعی کردم بهش بفهمونم دوسِش دارم . ناگزیر فقط میتونه فکـر کنه که من دوسِش ندارم . این میشه . چون من بچه‌شم اما بچه‌ای که، هیچوقت اونی نبوده که او دوس می‌داشته . . .
اینطوریه که ما در کل روابط حسنه‌ای داریم ولی مثلاً از پرسپکتیو کلاغا، داستانمون خاکستریه . شاید چون مام من هیچوخت نخواهد فهمید که من همیشه دوستش می‌داشتم .
شماها براتون مضحکه شاید . ولی برای من مهم نیست . مضحک بودن رو عرض نمیکنم . غرَضم جمله‌ی قبلی‌ست که مهم نیست .
اصلاً دیریست که دیگه هیچ چیز برای من مهم نیست ولی باز هم بد نیست . همینکه مام من مثل مام وطن نیست، کافیست . مام وطنی که می‌داند دوستش می‌دارم و ذره‌ای دوستم نمی‌دارد . همان ماده شیر قوی، به غایت زیبا و غنی که به خون خود خفته و سالهاست انقد زیر این و آن خفته که دیگر رمقی از بر دوسداشتن برایش باقی نمانده . . .
از این روزهای بد ِ بد . . .
غصه نخورین گنجیشککای من. همه چی درست میشه.
+ الان کجائی؟
ـ در تندباد حادثه
فوبیای دوس داشته شدن دارم. 
حالا *شر زیاده واسه روایت 

به قول ایرج خان جنتی عطایی

هم خاطره ی زنبق یک لحظه پس از رگبار

یا اصبرالصابرین بسّه دیگه

الان ینی ماکان یا لبخند یا امثالهم در چه حالیَن؟

میدونم که میگم دیگه

اغلب آدمها از حس دوست داشته شدن لذت میبرن، بعضی‌های اندکی ولی نع و این عجیب نیس دلایل عدیده داره

فدای چشای خیس و قرمزش بشم که نمی‌تونم حتی با صدام آرومش کنم

بار اول نیس که رفیقای نزدیکم عزیزاشونو از دست میدن و من نیستم که در آغوش بگیرمشون منتها نکته اینجاست که مع الاسف تحمل این نبودن‌ها و دور بودن‌ها نه تنها عادت نمیشه بلکه هر دفه سختتر از دفه ی قبلم میشه.

عرضم خدمتتون که

ای هم‌نفسان آتشم از من بگريزيد . . .     
هر كس كه بود دوست من دشمنِ خويش است . . .

لسانی شیرازی

لونه

یه چند وقتی جایی برای نوشتن نداشتم. فک میکردم میشه سکوت کرد و همه چی رو قورت داد از حرف گرفته تا بغض و فریاد. ولی خب خیلی لبریز و سرریزم. گنجیشکامم زیادن یه وختایی بارون تند که میگیره همه با هم توو بغلم به سختی جا میشن. واس همین دیگه دلو زدم به دریا و این آشیونه رو بنا کردم. علی القاعده از ترکیدن که بعتره.

جهت ثبت در تاریخ

کوچیکترین گنجیشکم استتوس زده: خوشالم 

منجی

یکی‌ام کشف کردم انقــــــد خوبه آدم اشک توو چشاش جمع میشه از ذوق هستنش. وللاه اگه اغراق کنم. 

حالا نرید معتاد شید

ها اینم یادم رفت بگم
اگر کف ِ کفِش سیگار نمیکشید علی آذرم گوش نکنید
از ما گفتن حالا خود دانید

رجوع کنید به بچگی خودتون

بعد مثلاً اگه یه روز مامان یا بابا شدین وقتی بچه‌تون بوستون کرد یا معذرت خواس، حتا با اینکه به نظر خودش کار غلطی نکرده بود، آدم باشید. خودتونو لوس نکنید. آشتی کنید.

لیلی مگذار از دم خود دود شوم

به گوشام که همیشه مشکوک بودم اما انقد میخوامش حتی اسم خودمم لیلی میبینم
اگر معشوقتان همنام لیلی ست «هم مرگ» علی آذر را گوش کنید
دلم نگرونه. یکی از گنجیشکام توو هواپیماس. همون که آروم و قرار نداره یه جا بند نمیشه. قربونش برم خسته میشه ده دوازده ساعت باید یه جا بشینه. 

خالی ِ دستهایم

 این روزها هر که را دوست‌تر می‌دارم سخت غمگین است و من تنها نظاره میکنم. از دور.