خیلی خیلی خیلی چیز میز توو درفتمه. خیلی چیز میزم توو درفت ذهنمه. دلمم... آره اونم خیلی چیز میز توشه ولی مال اون بیشترشون گفتنی نیس. سعی میکنم بیام بنویسمشون. سعی میکنم. اگه عمر و ذوقی باشه... 

سال نو مبارک 


/ باز بهار شد ولی در دل ما همان خزانیست که بود...

/ براتون بهترین‌ها رو آرزو میکنم و امیدوارم غصه‌هاتون کم، دلتون خوش و تنتون سلامت باشه. 

/ امید که برا همه‌ی نیکان سالی نکو شود.

/ و جای همه‌ی کسایی که امسال (هم) کنارمون نیستن چون در راه رسیدنمون به حق، آزادی و آبادی کشتنشون، خالی اما سبزه🌷

/ دل ما هزار تکه و در هر تکّه نقش عزیزی در خون خود خفته‌ست. باری بهار گواه رویش ناگزیر جوانه‌هاست و ما نیز روزی دوباره از خاکستر این خاک برخواهیم خواست، جوانه خواهیم زد و خواهیم شکفت. 

ایدون باد

ففف

جدیداً انقد انرژی ندارم هر کی یه چی میگه که جوابم داره فقط یه دونه میگم اوکی یا باشه. نمی‌تونم دیگه. توان منم یه مرزی داره...

شوق زندگی فروشی معتبر نمیشناسین؟ حالا معتبرم نبود اشکال نداره

جدی حالا بی‌شوخی دلم میخواست کسی بود که بهش میگفتم خوب نیستم یه ذره باش حرفم نزن فقط باش بذا میخوام دو قطره گریه کنم. 

شونه نداریم برس داریم فقط

گریه ام حالا شاید کمک میکرد؛ شانه میخواهد ولی. 

نوکرم/ کف مرتب فراموش نشه

دچار تلاطمم و گرفتار تشویش؛ منتها همش در درون. بیرون همه چی عالی یه، جای غم خالی یه، به به دنیا چه جای زیبائی یه یه یه یــــه :))

دستم درد نکنه واقعاً

مرا به هیچ بدادی و...

unknown source

 

و دیگه اینکه به اندازه آدما نباید دست زد، حتی به شوخی یا از سر عشق. هیچوقت. هرگز. تحت هیچ شرایطی. به هیچ دلیلی.

این داستان خرده واقعیت‌های تلخ

پدر من مرد بسیار روشنفکر و خوش‌اندیشیه. هیچ تبعیضی بین زن و مرد قائل نیست، به این مسئله عمیقا و صادقانه اعتقاد داره و گفتار و رفتارشم همیشه طبق همین باورشه. اینو گفتم که این نقل قولی که الان میخوام ازش بنویسمو سوء برداشت نکنید. 
یه روز خیلی سال پیش که داشتیم با هم پیاده‌روی میکردیم و حرف میزدیم یه جایی بین حرفاش گفت مردا اصولاً زن‌های خیلی باهوشو به عنوان شریک زندگیشون انتخاب نمیکنن! خیلی از این حرفش تعجب کردم، گفتم این چه حرفیه میزنی از تو بعیده. پس خود تو چطور مادرو انتخاب کردی؟ و... با خنده گفت البته که تو از مادرت خیلی باهوشتری، منم خندیدم، در واقع جدی نگرفتمش و موضوع حرفمون عوض شد.
بعدها همون کسی که همیشه ادعا میکرد هوش سرشارم براش جزو جذابیتای منحصر به فردمه و کلی از این بابت به خاطر انتخاب من مفتخر بود و هر بار که چیزی مربوط به این مقوله پیش میومد از نو به این خاطر و از دیدن من  در اون موقعیت ذوق میکرد؛ همون آدم وقتی برای اولین بار متوجه شد که نمی‌تونه منو بپیچونه و فهمید به خاطر اشتباهی که خودش مرتکب شده نمیتونه با هیچ ترفندی منو گرفتار حس گناه کنه و مقصر جلوه بده، بهش چنان احساس کلافگی‌ای دست داد که رابطمونو تموم کرد. بله درست متوجه شدین خودش اشتباه کرده بود، مجبور هم شد بپذیره چون مسئله رو به صورت ساده شده و کاملاً منطقی بش توضیح دادم و هیچ جای حاشا و انکاری وجود نداشت ولی گفت حتی اگه من اشتباهم کرده بودم تو نباید از دست من ناراحت میشدی و رفت. رفت و قبل از رفتن گفت هر کس دیگه‌ای جز تو تا آخر عمر با من میمونه حتی اگه من عوضی بشم چون هیچ کس به اندازه تو انقدر باهوش و مستقل و بی‌نیاز از همه چی، محکم و انقدر پایبند به ارزشا و قوانین خودش نیست!
و این در حالیه که در عین اینکه اجازه دادم خود واقعیمو بشناسه و بدونه کی‌ام، هيچوقت هیچکدوم از داشته‌ها، توانایی‌ها، استعدادا، برتری‌ها و حتی ارزشهامو به رخش نکشیدم،  همیشه بهش اعتماد به نفس دادم، از لای موقعیتای لجنی بیرون کشیدمش، از غرق شدن نجات دادمش، کلی چیز بهش یاد دادم، استرس و اضطرابشو ازش گرفتم و حتی به قول خودش زندگیشو راحت کردم؛ هیچ توقعی هم ازش در هیچ موردی نداشتم.
نه اینکه فکر کنید آدم بیشعور و بی‌جنبه‌ای بود، خیر. اگر ذره‌ای اینطور بود اجباری نداشتم که کنارش بمونم... ولی خب اووولین باری که گیر کرد و دید نمیشه سر منو گول بماله و اولین باری که بهش گفتم خودت خرابکاری کردی خودتم باید درستش کنی من نمیتونم اینبار کمکت کنم، چون خود منو رنجوندی و این بار دیگه نمی‌تونم لقمه رو جویده شده بذارم دهنت که راه‌حل و راه جبرانش چیه، گفت نمیدونستم چی کار باید بکنم خسته شده بودم و گذاشت رفت.
و من یاد اون جمله‌ی عجیب پدرم افتادم که گفتم...
البته حالا نه که بخوام با این روایت اون حرفو تأیید کنم یا چیزیو تعمیم بدم. صرفاً شرح وقایعو عرض کردم خدمتتون.
ووووو اینکه: بر من ببخشایید واقعا نکته‌ای که عرض میکنم مغرضانه نیست، صرفاً واقعیت بسیار تلخیست که در مورد اکثر آدما صدق میکنه. اینکه وقتی بهشون لطف مکرر و بلاعوض میکنی، براشون سنگ تموم میذاری، بعضاً از خودگذشتگی و فداکاری میکنی و علناً اون شخص، حال خوبش، خوشحالی و راحتیش، خواسته‌هاش، آرزوهاش، موقعیت، موفقیت و آسایش او رو نسبت به خودت در اولویت قرار میدی، باعث نمیشه اون آدم بگه وه که چه انسان فوق‌العاده‌ای کنارمه و چقدر باشعور و باکمالاته، چقدر سخاوتمند و مهربانه، این وجودش چه ازرشمنده برای من و من چه شانسی آوردم یا چقدر خوشبختم که این کنارمه. نه! اون آدم در اکثریت قریب به اتفاق مواقع فکر میکنه این خودشه که ارزش اینهمه لطف و محبت و از خودگذشتگی رو داره و این آدم نباشه هر کس دیگه‌ای باشه هم وظیفه داره همین کارارو در حقش بکنه چون اون لیاقت و شایستگی همین رفتارا و حتی بیشتر از اینا رو داره، مگر اینکه مجبور شه اون آدم بعدی رو برتر از خودش بدونه! به خاطر همینم هست که کسایی که خودشیفته‌ترن و خودخواهانه‌تر رفتار میکنن، ارزش و اعتبار، محبت، مراقبت، توجه، احترام و رعایت بیشتری هم از مخاطبشون دریافت میکنن. 

گشنمه ولی به غذا فکر میکنم حالت تهوع بهم دس میده گلاب به روتون

پیکر سپهر شیرانی پسر هیژده نوزده ساله‌ای رو که تنها جرمش فعالیت توو شبکه‌های اجتماعی اینترنتی بود، بعد از دو روز در حالی که یه گلوله به سرش اصابت کرده بوده روی بام آپارتمانشون رها کرده‌ن... 

#برای روشنی چشمانت...
#فراموش نمی‌کنیم...


رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است

محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است
رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است

ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید که اندوه بشر بسیار است

ساقه‌های مژه‌ام از وزش آه نسوخت
شکر در جنگل ما هیزم تر بسیار است

سفره‌دار توام ای عشق بفرما بنشین
نان جو زخم و نمک خون جگر بسیار است

هر کجا می‌نگرم مجلس سهراب‌کشی است
آه از این خاک بر آن نعش پسر بسیار است

پشت لبخند من آیا و چرایی نرسید
پشت دلتنگی‌ام اما و اگر بسیار است

اشک آبادی چشم است بر آن شاکر باش
هرکجا جوی روانی است کپر بسیار است

سال‌ها رفت و نشد موی تو را شانه کنم
چه کنم دوروبرت شانه به سر بسیار است

*حامد عسکری

مام باز سکوت می‌کنیم چون گُه دیگه‌ای نمی‌تونیم بخوریم

محسن مظلوم، پژمان فاتحی، وفا آذربار و محمد فرامرزی را در خفا اعدام کردند و حتی پیکرشان را هم تحویل نمی‌دهند...

آسوده بخوابید کُرد مردان سرزمینم. روزی بالاخره ما هم بی‌دار می‌شویم...

#اراتان صبر اتوام...

رکورد جدیدم

حالا این وسط یه سوتی وحشتناکم داده‌م نگفتم بهتون...
تولد این بشرو یادم رفته بود و تا همین دو روز پیش که اتفاقی یه عکسی از تولد یکی دیگه برام فرستاد، هنوز و خود به خود یادم نیفتاده بود. ینی دو مااااااه و نیم یادم نیفتاده بود و این عکسو نمی‌دیدم احتمالا بازم یادم نمی‌افتاد. 
خیلی ناراحت شدم چون ادعا دارم کسایی که دوسشون دارم تولدشونو یادم نمیره و اینا. و نمیره هم. تاریخش ظاهراً، نه تبریکش:)) 
روزای پر تنشی بودن. حالم جالب نبود، بعدشم همش سر کار بودم شبا، روزام میگرفتم میخوابیدم بعد از کریسمسم رفتم خونه و اونجام گرفتار مریضی مامان و یه سری کارای دیگه بودم و خلاصه عذر و بهونه‌م زیاده ولی هیچی موجهش نمی‌کنه. البته برا خود اون که اصلاً مهم نیس، خودشم گف فدا سرت ولی خودم خودم خودم...  
دارم پیر میشم دیگه :|

JoyAwards

معرف حضورتون هستم که؟ اعتماد به سقف دارم. منطقی هم بنگریم همچینیام کاذب و بی‌پشتوانه نیس. خود اینم تأیید همون که گفتم الان خدمتتون :)) ولی یه قسمتی از این مراسم جوی اورادزو دیدم در حالی که بیش چل ساعته نخوابیدم گشنمه و یه سری مشکلات دیگه‌م دارم و باید اعتراف کنم اگه این عروسکا زنده‌ان من برم سرچارراه سوت بزنم اصن و به این فک کنم که حواسم باشه به کسی نگم تویی که با از دس دادن من باختی :)))) حالا ‌من شاید با نبود اون یه کس خاصی تو زندگیم، چیزیو نبازم ولی اوشووون نظر به وجود و هستی این لعبتان و دلبرکان تراشخورده و لوند و درخشنده در دنیای فانی با نداشتن من یا یه منی مث من چیو میخوان ببازن حیقتن :))) باخت اینه که توو این دنیا باشی و نتونی داشتن همچین زیبایانی رو توو زندگیت تجربه کنی. بعله. حالا ما هی فک کنیم خوشکلیم، خوش‌اهنگیم، باهوشیم، باکمالاتیم و غیره بعد بخوایم با مجموع اینا وایسیم بغل اونا. خب اونا فقط با ظاهرشون‌هرررر‌شون هرررر هررررری به من خب :))) خلاصه خداروشکر زیاد اهل عمل نیستم وگرنه مشکل پیش میومد/ من خودمم میخوامشون آئااا  :)))

یه وقتایی

یه وقتایی‌ام از درون دچار فروپاشی میشم بغضم میترکه و بلند بلند منتها بی‌صدا گریه میکنم در حالیکه همزمان دارم با خونه حرف میزنمو میگمو میخندمو مشاوره میدمو عشق رد و بدل میکنم باهاشون.
چایی، قهوه، هایپ، آب اینا معمولاً خیلی خوب کاور میکنه.
سیگار بعدشم معمولاً میشوره میبره. 

برای صبا و محمد که بی‌پدر شدند

همینجوری با وقاحت همیشگیتون فرهاد سلیمی رو اعدام کردید؟ باشه فرهادا در این خاک به جاودانه شدن عادت دارند... 
باز گناه کردید. باز اعدام کردید. باز آتش جهنمتان را سوزان‌تر کردید. چشممان زودتر به دیدن خاکستر وجود متعفنتان روشن شود. آمین/

برای محمد قبادلو

نوشته تقدیم کرده به هم بندیش...
حتی اگه سرمون بره، خورده به پیروزی تنمون گره
واسه کمر شکسته از فقر، ‏واسه وطن خسته‌ی در بند
‏واسه اختلاف و تبعیض، ‏ از شوش و مولوی تا دربند
‏تو هنوز بگو از فاطمه زهرا، ‏من‌می‌خونم از غم مادر مهسا…




حرفی ندارم بنویسم. چی بگم؟ بیاین بشینیم باهم گریه کنیم...













#تسلیت معصومه احمدی

ملالی نیست

اشتیاقم به مرگ به شدت افزایش پیدا کرده. حال مزخرفی دارم. افتضاح. شبیه یه افسردگی حاد. دچار یه شوک شده‌م و به واسطه اون، ظرفیت لیوان مدیریت و طاقتم، صبر و استقامتم، آستانه تحملم و قدرت کنترل شرایط استثناییم سرریز شدن و روانم بد به هم ریخته.
با اینهمه ادعا و احتیاط، کسی که کمتر از همه انتظارشو داشتم، خاطرم را رنجانده و متواری شده.
دلم مرگ میخواد ولی متاسفانه شرایطم محیا نیست و میسر نمی‌شود.

 کارای نصفه‌ی مردم که دستمه رو به یه جایی برسونم کپه‌ی مرگمو بذارم بمیرم راحت شم. والا

نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم

صبح پنجشنبه مورخ ۲۸ دی ماه ۱۴۰۲ جنگنده‌های پاکستانی به خاک ایران تجاوز کردند، سراوان بلوچستانمان را هدف قرار دادند و حداقل ۱۲ نفر غیرنظامی رو به قتل رسوندند. بین قربانیان نام دست کم ۶ کودک خردسال به چشم میخوره. 

معاون امنیتی سیستان بلوچستان علیرضا مرحمتی، در مصاحبه با شبکه خبر مدعی شدو کشته‌شدگان غیر ایرانی بودند و مجری برنامه گفت خداروشکر.

نوشتم که تاریخ روزای جهنمی‌ای که توش نفس میکشیم یادمون نره. به خاک وطنمون تجاوز میکنن، به جای اینکه رگ غیرت کسی تحریک شه، از دشمن دفاع میکنن، گناهشو با ادعای هماهنگی با ارتش پاکستان و غیر ایرانی خوندن قربانیا میشورن و مجری بیشرفی که از شنیدن خبر کشته شدن ۱۲ نفر انسان غیرنظامی بی‌گناه بی‌دفاع (فارغ از ملیتشون) در خاک وطنمون، خدا رو شکر میکنه. خدایی که اگر بود و اگر بشر رو آفریده بود، بی‌شک از خلق کثافتی مثل او از خودش شرمسار میشد...

#برای کودکان سراوان #برای هموطنان بلوچمان #برای وطن

بدین شرح

دیشب رفتم توو حیاط بیمارستان سیگار بکشم کسیم الحمدلا نبود و با خیال راحت با صدای بلند یه همچین مکالمه‌ای‌ام با خودم داشتم:
+ تصمیم بگیریم آدم بدی شیم
- ها ها
+ اینهمه اینجوری بودیم اینا جوابامون بود، بیا اونجوری شیم شاید مام مث اونجوریا موفق شیم
یه کام حبس
+ اینهمه واس همه مُردی چی شد؟ بذ یه کمم مردم واس تو بمیرن
- چی داری میگی؟ روانی شدیا
+ شدم و میدونی هم که چرا شدم!
- خفه شو بذا زندگیمونو بکنیم حوصله‌تو ندارم.
+ باشه ولی این زندگی نیس که تو داری میکنی. واقعا دیقاً چیکار داری با زندگیت میکنی؟
- هیچی میخوام بمیرم
+ خب میگم اگه واقعا میخوای تا میتونی و امکانشو داری بمیر ولی اگه نمیخوای بائاس زندگی کنی.
ایندفه دو کام حبس و دوره دلایل اجبارم به زنده بودن.
+ گور بابای هر کی قدرتو ندونسته یا اذیتت کرده خودت از خودت راضی باش خودت خوشحال باش خودت با خودت :))
- اگه اجزه بدی بریم به کارامون برسیم فعلا امشبو پش سر بذاریم تا بعد
+ بریم چون مجبوریم
رفتیم چون مجبور بودیم.

وصیت

و آدم از همه باید همه چی انتظار داشته باشه که وقتی اتفاق افتاد جا نخوره.
خیلی حالم بده.
همین دیگه.

همه چی که نباید یه طومار توضیح داشته باشه. 

نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد / که بودم نمک خورده از دست‌ِ ...*

آدم هر چقدرم هوشیار و محتاط باشه بازم به رسم زندگی یهو یه جایی یه جوری دهنش سرویس میشه که بشینه به ریش خودش و تدابیرش بخنده.

* شیخ اجل

چون هم گشنمه هم خیلی کار دارم تصمیم گرفتم برم زیر پتو و دوباره بخوابم که وقتی بیدار شدم فرصتی برای انجام کارا نباشه.

یلداتون مبارک

دلاتون مثل روزاتون روز به روز روشنتر، غما و درداتون کمتر، خوشیاتون بیشتر.

اینم فال امسالتون:

بامدادان که ز خلوتگه کاخِ اِبداع 
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع 
برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن 
بنماید رخِ گیتی به هزاران انواع 
در زوایای طربخانه جمشید فلک 
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع 
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر؟ 
جام در قهقهه آید که کجا شد منّاع؟
وضعِ دوران بنگر ساغر عشرت بر گیر 
که به هر حالتی این است بهین اوضاع 
طره شاهد دنیی همه بند است و فریب 
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی 
که وجودیست عطابخش کریم نفاع
مظهر لطف ازل، روشنی چشم امل 
جامع علم و عمل جانِ جهان، شاه شجاع

عرضم خدمتتون که اینم شاهدش:

دورِفلکی یکسره برمنهجِ عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
اومد نشست رو تخت گفت:
حالم خیلی بده
نمیدونم چمه
دوس دارم گریه کنم
من که بد نبودم چرا انقدر از دست رفتم پس؟
من دلم خیلی گریه میخواد
هیچکس و هیچ چیز و هیچ اتفاق معقولیم نمیتونه کمکم کنه
معجزه‌ای، جادویی چیزی شبیه بیدار شدن و اطمینان از پایان کابوسی یا توانایی سفری در زمان و تغییر آنچه گذشته...
و کاش وجود نداشتم هرگز. از ابتدا.
کاش برمیگشتم به روزی که احساس کردم خوشبختترین آدم روی زمینم.
کاش ورق روزگارم برنمیگشت.
موهاشو جمع کرد، اشکاشو پاک کرد، شروع کرد به ادامه کارش با لپتاپ.

جهان به مجلس مستان بیخرد ماند / که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست*

هنوووز بچه‌های بی‌گناه اعتراضات آبان ۹۸ رو دارن اعدام میکنن :(((
کامران رضایی و چن روز پیش از اونم هانی شهبازی رو اعدام کردند.
از اونورم حکم اعدام رضا رسایی معترض کُرد و یارسانو تآیید کردن...
مجاهد کورکور و کامبیز خروت و ... 



*صائب تبریزی

هر طرف نگاه میکنی جوئی از خون...

حکم اعدام میلاد زهره‌وند رو بدون اطلاع به خونواده‌ش امروز اجرا کردن... 

🧁

ممنون که به یادم بودید و امسالم تولدمو تبریک گفتید. به نظر خودم اتفاق مبارکی نیست ولی خب ممنونم ازتون. بوس بغل 

به من گفتا :))))))))))))

به من گفت اینا فکتائیه که توو ذهن توئه و واقعیت نداره! 

تسلیم 🏲

دچار اختلال "که چی" شدم. الان انقدر نوشته دارم ولی فکر میکنم که چی پستشون کنم. انقدر ننوشته‌ هم دارم بازم فکر میکنم که چی بنویسمشون. خسته‌م. خوب نیستم. سر شب خیلی بدتر بودم. یه چی توو مایه‌های اینکه:حالم بده. اصن نمیدونم چیکار دارم میکنم یا چیکار باید بکنم. واقعا دلم نمیخواد ادامه بدم. همه چی انگار مفهومشو از دست داده. چیکار کردم؟ این چه زندگی‌ایه واسه خودم ساختم. حالا چه کنیم؟ آشغالامونو بریزیم دور بریم بخوابیم توو قبر. اشتبا کردیم دیگه. اشکال نداره. شرّمونو کم کنیم شاید درست شه، ها؟ من زورم نمیرسه ديگه چیزیو درست کنم یا از نو بسازم. چیو اصلاً؟ و که چی؟ وقتی انقدر همه چی آشفته و پریشونه، وقتی انقدر همه چی غلط و خراب و داغون و ویرانه، وقتی هر طرفو نگا میکنی انقدر بی‌عدالتی و نابرابری و بدبختی و کثافت و رنج و درد و گره‌های کور و گرفتاریای بی‌درمونه، وقتی انقدر همه جا همه چی اشششتباهه، وقتی هیچ کاری، هیچ کمکی نمیشه کرد، وقتی هیچ تغییری نمیشه ایجاد کرد، وقتی هیچ التیامی نیست، وقتی انقدر همه چی بیهوده‌س، و وقتی همه همینجوری خوشحال و راضی و پر از ذوق و اشتیاق و امید به زندگین، وقتی همه همینجوری با همه چی کنار اومدن و هر کی به فکر تلاشه واسه بقای باکیفیتتر خودش، وقتی مشکلی با مشکلات ندارن، وقتی پر از شور زندگین... لابد پس غلط منم. اشتباه منم. من عوضی‌ام. خسته‌م. تسلیم...

برای آرمیتا


قطار رفت و تو جا ماندی.
جا نماندی، نه جانم! تو در خاطر و جان ما ماندی...
شاید آنروز تو نبودی، من بودم، و شاید امروز تو هنوز بودی و من جای همه دختران وطنم فریاد شده بودم؛ ولی خب من آنروز نبودم و تو امروز جان دادی تا جاودانه شوی...

پ.ن. برای تو که حالا دیگر فرقی ندارد ولی برای مادرت  مینویسم: آرمیتا پرواز کرده و حالا جای بهتری نشسته، اما شک نکن اون بی‌شرف بی‌همه‌چیزی که این بلا رو سرش آورد تاوانشو پس خواهد داد. خدا رو نمیدونم ولی طبیعت بی‌یقین از جرم کشتن فرشته‌ها نمیگذره. مطمئن باش شهین خانم احمدی...

#تسلیت#زن‌_زندگی‌_آزادی‌#مرد_میهن‌_آبادی#مهسا_امینی#نیکا‌_شاکرمی#سارینا_اسماعیل‌زاده#آرمیتا_گراوند

همه هم قاضی و حق به جانب!

یه سگ ولگردی به یه کودک حمله کرده و کشتتش. حادثه بسیار دلخراش و وحشتناکیه. منتها پیشنهادم دارم به خانمها و آقایانی که اینجور مواقع نه فقط اون حیوون و نه فقط حیوونای ولگرد بلکه همه حیوانات و همه حامیان این موجودات رو نه تنها فقط سرزنش بلکه علناً لعن و نفرین میکنن: پرسش یا تحقیق کنید ببینید سرپرست بچه‌ اون لحظه کجا و در چه حالی بوده و چرا این اتفاق بی‌نهایت تراژیک و غیرقابل جبران تونسته به وقوع بپیونده... شاید لازم باشه والدین بی‌مسئولیت و بی‌احتیاط کودک هم تحت پوشش نفرین ناله‌هاتون قرار بدید.

مهربون باشید

دائم در حال محکوم کردن و ناروا گفتن به حامیان حیواناتید و این خوب نیست. حیواناتم مثل ما حق زندگی دارن. مثل ما احساس دارن. مثل ما درک و هوش دارن. هر کدومشون مثل ما برای خودشون حتی شخصیت دارن. مثل ما خانواده و دوست دارن. مثل ما سیستم عصبی دارن. مثل ما آسیب‌پذیرن. دردو حس میکنن. خسته میشن. غمگین یا خوشحال میشن. معرفت دارن. به زبان ما نمیتونن حرف بزنن ولی با صداها و از راه‌های مختلف با هم و حتی با ما، توانایی برقراری ارتباط دارن. حیوانات اشیاء نیستن. جان دارن و جانشون مثل جان ما ارزش داره. حیوانات رو دوست داشته باشید، آزارشون ندید و اگر نیاز دارن و از دستتون برمیاد کمکشون کنید. جای دوری نمیره. یه بار امتحان کنید قول میدم خودشون کاری میکنن که مهرشون به دلتون بشینه.

𐩕

توو خواب در حالیکه از پشت بغلش کرده بودم در گوشش گفتم من تو رو همیشه از همه بیشتر دوس داشتم یه مکث کردم بعد ادامه دادم به جز این آخری :))) قهر کرد و با عجله از توو بغلم پا شد و رفت. دنبالش دوئیدم خودمو بهش نزدیک کردم بازوشو از پشت یواش گرفتم سرعتشو کم کرد یواش و با خنده گفتم خب باشه از اونم حتی بیشتر دوسِت دارم... و در همون حین توو خواب با خودم به این فکر کردم که آیا اصلاً یا تا چه حد این ادعام صادقانه‌س؟ بعدم به این فکر کردم که آیا باید بپذیرم اینجوری بودنمو یا مردد باقی بمونم؟
عجیبه. چرا اصلا من خواب این بشرو میبینم هر چند وقت یه بار؟ و چه جالب که توو خوابامم پروسه‌های فکریم شبیه بیداریمه.
شاید یه روز رویاهامو باهاش در میون بذارم. اگه ببینمش البته:)))

Home

از سر کار اومدم ضبطو :))) روشن کردم رفتم دس صورتمو بشورم بیلی ایلیش داشت نو تایم توو دای رو میخوند ولی بعدش نمیدونم چرا رف رو این آهنگ تهران عاشق معتمدی، یهو قشنگ حس کردم بغض‌آلود شدم و حیقتش برای خودمم عجیبه.
شبیه حس آدم به معشوقیه که بهش گفته نمیخوامت و تو ترکش کردی ولی همچنان و با تمام وجودت میخوائیش...

🚲

میگه رو دوچرخه بوده یارو بهش حرف بد زده ایشونم دور زده رفته سن اقارو پرسیده بعد گفته میخوام ببینم به هر بزرگتری باید احترام گذاشت یا خیر! به بقیه‌م توصیه کرده با ادب ولی حرفتونو بزنید و از حقتون دفاع کنید به خاطر خودتون و همچنین دیگران. 
دمش گرم. آفرین بهش. در کل کاملاً درست میگه و از صمیم قلب امیدوارم در راهش موفق باشه.
منتها اولاً اینکه خواستم ببینم چند سالتونه که ببینم باید به هر بزرگتری احترام گذاشت یا نه حالا چون یهویی و غیرمنتظره بوده اوکیه ولی انصافاً تیکه مؤدبانه‌م خواستین بندازین یه چیزی بگین یه مفهومی داشته باشه، طرف لااقل دو دیقه به فکر فرو بره. حالا شما تا براتون پیش نیومده فرصت دارید میتونید فکر کنید تیکه‌های سنگین بسازید یا پیدا کنید که توو شرایط لازم آماده شلیک باشین:))  نکته بعد اینه که مسئله متاسفانه یه کم به این سادگیا نیست که ایشون گفتن. طبق تجربه‌؛ آدمای اونجوری با حرفا و حرکات اینجوری به این راحتیا اوکی نمیشن. اینا انقدر پررو و وقیح هستن و چون تمام عمر هم با اون تربیت زن‌ستیز اشتباه بزرگ شدن و هیچ قانونی هم برای مبارزه باهاشون وجود نداشته و نداره، معمولاً بیشترم حال میکنن طرف عصبانی شه یا بیاد یه چیزیم بارشون کنه. روشی برای جلب توجهه دیگه. بعدم به عنوان کسی که بهت در ملاءعام تعرض میشه علی الخصوص تعرض کلامی؛ نه حامی اجتماعی ـ فرهنگی داری نه قانونی هست و عملاً دستت به جایی بند نیست. علی‌الخصوص که زن باشی. حالا ما عادت کردیم توو همچون جامعه‌ای با خیلی مسائل کنار بیایم و از خیلی شرایط جون سالم به در ببریم و یاد گرفتیم از خیلی چیزا بی‌توجه بگذریم و به خیلی چیزا عکس‌العمل نشون ندیم تا برامون شر کمتری درست شه و از مشکلات بیشتر بعدی در امون بمونیم ولی حقیقت اینه که راه درست همینیه که این خانوم خوشکل دوچرخه‌سوار گفت. باید به ترسمون غلبه کنیم، پی دردسرهای بزرگتر و بی‌احترامی‌های بیشتر رو به تنمون بمالیم، جرأت به خرج بدیم و ریسک کنیم اما بی عکس‌العمل گذر نکنیم، برگردیم و باهاشون حرف بزنیم و بهشون بگیم حرف بدی زدن و کار اشتباهی کردن و چرا... با شرایط فعلی چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. به امید روزای روشن. همین دیگه. مرسی.

درست میشه ایشالا

چند وقت پیشام خیلی عجیب و غافلگیرانه خواب شاهینو میدیدم. دراز کشیده بودیم، بغلش کرده بودم و بهش میگفتم همه چی درست میشه غصه نخور...

در باب مهاجرت

عرضم خدمتتون که یه عده فرار و نتیجتاً مهاجرت میکنن چون یا ممنوع‌الکار، شکنجه، زندانی، اعدام، بلکه‌ هم "خودکشی شدن"، تهدیدشون میکنه یا حکمش حتی براشون صادرم شده. 
یه عده هم مهاجرت میکنن چون میخوان و میتونن.
این دو گروه نه تنها با هم خیلی تفاوت دارن بلکه حتی قابل مقایسه هم نیستن.
و شاید شنیدنش برای خیلی‌ها خوشایند نباشه ولی خودخواسته یا خودکرده را تدبیر نیست. وقتی خودت فکر کردی تصمیم گرفتی خواستی تلاش کردی موفق شدی انجامش دادی چرا بعدش گریه زاری و فغان و آه و واویلا راه میندازی و جوری دم از دلتنگی و جلای وطن میزنی که انگار مجبورت کردن یا راه بازگشت نداری؟ یا احساس کردی اونجا لیاقتتو ندارن داری حیف میشی یا دلت خواسته شرایط بهتری در جای دیگری رو تجربه کنی هروقتم نخواستی یا برعکس هر وقتم دلت خواس میتونی بلیط بگیری برگردی به خونواده و دوستات سر بزنی، خریداتو بکنی، تفریح و عشق و حالتو بکنی، یوروها و دلاراتو خرج کنی، پز افتخاراتت اینور آبو بدی، وقتیم حوصله‌ت سر رفت یا خسته شدی به بهونه تموم شدن تعطیلاتت  یا مرخصیت میتونی دوباره بری خونه‌ت توو فرنگ! دیگه دردت چیه؟ این ادا اطوارا و گریه‌‌ و ناله و کابوس و افسردگی و پریشان‌حالی و آه غم چشمان پدرم وای از گرفتن قلب مادرمو لعن و نفرین به "این خراب‌شده" و آه از غم غربت و این بازیا چیه؟
این دفعه خدای نکرده قلب ماماناتون داشت از غم هجر خودخواسته‌ و غیراجباری دلبندانشون میگرفت، اشاره کنید به اسمایی از قبیل گوهرعشقی، مژگان افتخاری، هاجر رستمی، نسرین شاکرمی، ماه‌منیر مولایی، بهیه نامجو و... مرحمت کنن برن یه سرچی بزنن، انشاعالاه که به لطف حق تعالا حالشون درست میشه!

جدی

به یه مدت مرخصی از زندگی نیاز دارم

ولی واقعا حالم خوب نیست. خیلی‌ام خوب نیس

...the show? the torment must go on

دوس دارم بگم، خب من دیگه نمیتونم و برم بخوابم رو تخت، خیره شم به سقف تا ایشالا زودتر بمیرم ولی خب هممون میدونیم که نمیشه پس چی؟ پس دیگه نمیتونم نداریم. ادامه میدهیم تا مرگ. عهع عهع عهع

نگار

ماشین نگارو له کرده. باباش بردتش بیمارستان. گفتن معلوم نیست زنده بمونه یا نه. بچه‌م قفسه سینه و ریه‌هاش آسیب دیده، لگنش و یه پاش شکسته، یه دستشم هم در رفته، هم شکسته و نیاز به عمل داره. باباشم اعصاب کلینیک و بوروکراسی و توو نوبت موندن و هی بالا پایین رفتن و اسیر دکترا و پرسنل اونجا شدنو نداره، میگه دیگه دلشم نداره اینو اینجوری ببینه... 
نگار کوچولوی شیطون ببچاره‌ی تنها، یه بچه گربه‌س که وزنش هنوز به دو کیلوعم نمیرسه. چیه؟ خیالتون راحت شد فهمیدین آدم نیس گربه‌س؟ چرا؟ جون جونه دیگه. مال هر موجود زنده‌ای که باشه... الان کی گفته جون من مثلا مهمتر یا باارزشتر از جون این بچه گربه‌س؟

the mirage in a nightmare

خواب میدیدم رفتم از داروخونه‌ای که داخل یه پاساژ بود دارو بخرم، گوینده‌ی رادیوی پاساژ لیلی بود. گشتم در استودیو رو پیدا کردم، منتظر موندم اومد بیرون. کلاه هودیش رو سرش بود و قیافه‌شو درست نمیدیدم. حدس زدم که خودشه و تصمیم گرفتم بدون حرف راهمو بگیرم برم. چند قدم جلوتر صداشو شنیدم که با اسم و فامیل صدام کرد. برگشتم گفتم فاک یو و دویدم سمتش، بغلش کردم، گفتم میتونم محکم بغلت کنم؟ گفت اره و من محکمتر بغلش کردم ولی حس کردم مثل همیشه نیس خواستم دستمو بذارم رو شونه‌ش، دیدم عکسشه رو یه پوستر. خودش نبود عکسش بود میفمی؟ :)) عصبانی داشتم با خودم فکر میکردم بیا! توهمی هم شدی که خوشبختانه بیدار شدم. بعد بیدار شدم همونجوری با چشای نیمه بسته سرچش کردم. پیدا کردن اینستا و ایمیلش کار سختی نیست بدون سرچ حتی باید میدونستمش. تمام این مدت هم حس میکردم چقدر بودنش میتونه برام خوب باشه و چقد دوست دارم که بازم داشته باشمش. بعد کروم رو بستم و با خودم فکر کردم که خب که چی. الان اگه بود چی؟ دیدم جوابم هیچیه. دوباره دراز کشیدم چشامو بستم و دیگه به چیزی فکر نکردم.